سه سال از شاخص ترین گسست اجتماعی ـ سیاسی افغانستان در سده بیست و یکم، که منجر به زوال دولت در جغرافیای افغانستان و بحران کنونی شد، میگذرد. مردم کشور یکبار دیگر در دوراهه یک انتخاب و چالش بزرگ تاریخی قرار گرفته اند: یا تصمیم و اراده جمعی به احیای دولت به معنای امروزین آن در جغرافیای افغانستان و یا پذیرش خط پایانی دولت در این سرزمین، امری که تداوم فاجعه انسانی بی پیشنیهای را به دنبال خواهد داشت.
و اما اصل مسئله: در نظام طبیعت اگرچه بالندگی نمودار حرکتی تدریجی ـ پیشرونده را به نمایش میگذارد، اما همزمان و به طورمکرر با گسست و عقبگرد همراه است. حرکت جامعه انسانی نیز از این قاعده مستثنی نیست. گسست در مسیر بالندگی، نظم موجود (استاتوس کو) را با فراهم آوری زمینههای گذار از یک مرحله به مرحله ی دیگری برهم میزند. این روال اگر از یکسو میتواند فاجعه بنداشته شود، از سوی دیگر پیش زمینهای ضروری برای بالندگی پیشرونده خواهد بود.
انقلابهای اجتماعی نمونههایی از گسست در روند تدریجی تکامل اجتماعی هستند، که شکل و محتوی آن را روحیه اجتماعی ناخودآگاه مجموعه اعضای جامعه رقم میزند. در حقیقت، روحیه افراد در جامعه بسان تک قطرههای باران عمل میکنند که اگر مسیر حرکت آنها از قبل مدیریت نشده باشد، منجر به سیلابهایی میشوتد که پیامدهای آنها میتوانند بسیار منفی و زیانبار باشند.
وقتی بیشترین تعداد افراد یک جامعه حامل روحیه منفی نسبت به زندگی و روزگار خود باشند، مسیر حرکت اجتماع به گسست میگراید. تصورکنید در جامعهای که بیشتر نفوس آن از سواد خواندن و نوشتن محروم ساخته شده باشد، به نقش خود در تغییر اجتماعی کمترآگاه باشند و در دنیای آنها بهجز رنج و فقر و محرومیت چیز دیگری در دیدرس نباشند، پیامد کنش اجتماعی آن چه خواهد بود؟ واضح است که روحیه نسبت به همه چیز منفی است و در قضاوت های اجتماعی همیشه نیمه خالی گیلاس را می بیند. این روحیه منفی در افراد بسان ویروسی است که به سرعت به افراد دیگر سرایت میکند و در یک چشم برهم زدن تاریخی همهای جامعه را فرامیگیرد. شیوع روحیه منفی در جامعه که همپا با دامنه یافتن پیروی از روحیه ی غالب در گروه اجتماعی گسترش می یابد، بستر بروز عواطف منفی انسانی را فراهم میآورد: تعصب و تبعیض، لج بازی سیاسی، انتقام، نژادپرستی، انحصارطلبی، استبداد و انسداد سیاسی و اجتماعی، فساد گسترده و … به باور من این تعریف بستر اساسی اجتماعی بود که سقوط جمهوریت را در افغانستان مساعد ساخت.
کنشهای اجتماعی همپای تفکر گروهی غالب که فاقد منطق آیندهنگرانه است، در برهههایی رونما میشود، که جامعه انسانی با بحران گذارـ که ذاتآ دارای آینده مبهم و نامعلوم است ـ مواجه شود. در چنین شرایطی، کنشهای اجتماعی برخاسته از روحیه ناخودآگاه اجتماعی در بین اعضای جامعه شکل میگیرد، حالت موجود را به چالش میکشد و آن را بر نمیتابد و در فرجام از کنترول اجتماعی خارج می گردد. انقلابها و کودتاها با استفاده از نیروی همین روحیه منفی گروهی به انجام میرسند.
بنابراین هر کنش اجتماعی در زمان، مکان و شرایط خاص خودش، بازتابی از روحیه اجتماعی مستولی درهمان فضای مشخص است که پیچیدگیهای منحصر به فرد خودش را دارد. به تبع آن، تصمیمهای برای کنش درچنین شرایطی عقلانی نیست، بلکه فروـ عقلانی محسوب میگردد و بیشترازهرچیز کنش جمعی انسان بیولوژیک را نسبت به شرایط مجهول به نمایش میگذارد. روحیه با عاطفه متفاوت است. روحیه در شرایطی که دارای ابهام ذاتی است از ناخودآگاه فرد نشات میگیرد، در حالی که عاطفه بروز کنش آگاهانهای است که انسانها در برابر رخدادها ( که در حقیقت عوارض جانبی روحیه جمعی هستند) تبارز می دهند.
به این ترتیب، مسیر حرکت تکاملی جوامع بر اساس روحیه جمعی مردمان آن شکل مییابد و مسیرش را که همواره با نوسانات فراز و فرودی همراه است، میپیماید. به همین دلیل جوامع انسانی گاهی در اوج و گاهی در حضیض شکوفایی قرار میگیرند. آن برهههایی که شکوفایی را تجربه کرده است مبنایش روحیه اجتماعی مثبت، و آن برهههای فاجعهبار از گستره روحیه منفی اجتماعی حکایت میکنند. روحیه اجتماعی را میشود از روی شاخصههای (سوسیومیترها) عارضی آن شناخت. در کشوری مانند افغانستان امروزین، یکی از این شاخصهها میتواند رسانههای اجتماعی و بازتاب دیدگاههای مثبت و یا منفی اشتراک کنندگان آن باشد. مشاهده هدفمند این رسانهها می تواند ماهیت روحیه مسلط اجتماعی را بر ملا کند و ما را به شناخت ماهیت مسیر احتمالی حرکت اجتماعیمان نزدیک سازد. مشاهده دیدگاههای منتشر شده اشتراک کنندگان در این رسانهها چه در بحبوحه سقوط جمهوریت سوم و چه بعد از آن تا اکنون نشان میدهد که نسل امروزین افغانستان در سیطره موج نیرومند روحیه منفی اجتماعی قرار دارد که شاید در تاریخ افغانستان بیسابقه باشد.
به باور من روالی را که ما در سالهای پیش از سقوط مشاهده میکردیم، بازتابی از گستردگی روحیه منفی اجتماعی بود که به سرعت شیوع مییافت و همه را با بیاعتمادی مزمن، شک و تردید نسبت به کنشها و رویدادهای اجتماعی، ترس از آینده مبهم، تمایلات شدید به افراطگرایی دینی و ضدیت با آزادیها و ارزش های جهانشمول حقوق بشری و هرآن چه برای اصلاح و بالندگی اجتماعی مطرح میشد، مبتلا ساخته بود؛ چنین فضایی مسیر حرکت جامعه را به سوی آیندهای رقم میزد که نتیجه احتمالی آن نمیتوانست با خوشبینی همراه باشد. بهترین نمونه عارضه جانبی روحیه منفی اجتماعی که با ابراز عواطف تاریک و خشونت بارهمراه بود، میتواند رخداد تراژیک شهادت «فرخنده» باشد که در قلب کابل رخداد و هیچ شهروندی در اعتراض به آن به جادهها نریخت. با نگاهی به عقب، تو گویی آینده ما باید این چنین رقم میخورد، چون جامعه نیز با آن رویداد غیرانسانی و تاریک مشکلی نداشت و از کنار آن بدون تکان رد شد.
جامعه تقریبآ در همه گسترهها به بن بست رسیده بود: درکاروبار و داد و ستدهای اقتصادی، در مدیریت منابع، در توزیع منابع، در تنظیم مناسبات اجتماعی مردمان، در مدیریت سیاسی جامعه، در مدیریت نظام امنیتی، در مدیریت حقوق انسانی و … بار منفی را میشد حتا در رفتارهای فردی و روزمره شهروندان نسبت به همدیگر به وضاحت مشاهده کرد. تفریق و انشقاق اجتماعی، تعصب و تبعیض، زورگویی و بی عدالتی، فقر و بیکاری، نبود فرصتهای شغلی، کمبود درآمد و تفاوت شدید درآمدها، ضعف شاخصههای امنیت بشری و توسعه بشری، خشونت، تنفر، جنایت و راهزنی، فساد گسترده، شیوع مواد مخدر، نبود اعتماد بین افراد، همدیگر ناپذیری، حس شدید انتقام و …. همه عوارضی از روحیه منفی اجتماعی بود، که مسیر حرکت قهقرایی جامعه را شکل میداد و به آن قوت میبخشید.
شاید حقیقت این باشد که ما بعد از بیست سال حرکت نوسانی به جلو، در شب و روزهای قبل از سقوط به نقطه رسیده بودیم که باید با یک درنگ عقلانی، گامی به عقب میگذاشتیم؛ نه به این معنا که بر میگشتیم به تکرار رویدادهای تاریک گذشته، بلکه میبایست با یک توقف کوتاه مدت و پذیرفتن دورهای برای گذار، زمینههای حرکت پیشرونده بعدی را با معرفی اصلاحات ژرف و صادقانه آنچه که در دسترس داشتیم، فراهم میآوردیم و بحرانی را که ریشه در سوءمدیریت خودمان داشت، مدیریت میکردیم. ما در نقطهای رسیده بودیم که حالت موجوده آن روزگار پاسخگوی نیازهای افغانستان آن روز و نسل نو افغانستان نبود. دولت افغانستان باید در مدیریت ساختار و نحوه حکومتداری آن تجدید نظر میکرد. ساختارهای شکننده و ضعیفی که بر اصل تمرکز قدرت فرد و یا گروه ویژۀ منفعت استوارشده بود، دیگر پاسخگو نبود و لازم بود هر چه سریعتر با ساختارهای غیرمتمرکز که دارای قوت ذاتی هستند، مبدل شود. چنین رویکردی میتوانست مسیر رسیدن به جامعه باورمند به همدیگرپذیری را که دارای روحیه مثبت نسبت به خود باشد فراهم آورد و انحراف مسیر حرکت اجتماعی را اصلاح کند. هر کنشی اگر در آن برهه با ارایه طرحی بر مبنای اصلاحات ژرف و رادیکال درساختار و نحوه مدیریت کشور صورت میگرفت، میتوانست جلو ویرانگری احتمالی روحیه منفی اجتماعی را بگیرد و انرژی سیاه آن را به روشنایی مسیر فردا مبدل کند. با دریغ که هیچ یکی از ارکان دولت وظیفه خود را مطابق به ایجابات زمان اجرا نکرد؛ مسوولین درجه اول سیاسی و امنیتی فرصتهای باقیمانده برای نجات را ضایع ساختند و رهبران جمهوریت با ارتکاب خیانت ملی، مردم و قوای مسلح کشور را در عرشه کشتی شکسته دولت افغانستان به حال خودشان رها کردند و جان از معرکه بیرون کشیدند. در این میان، وقتی بحث روی «کی ملامت و کی سلامت است» می آید، از نظر من هر کس به اندازه مسوولیت و قدرت تصمیم گیریاش در نظام پاسخگو است.
در آن روزهای زودگذر، حکومت رئیس جمهورغنی با موجی از روحیه منفی اجتماعی مواجه بود، شبیه موج منفی تاریخی که در زمان داکتر نجیب الله مستولی شده بود و همه کس را (مشمول همحزبی هایش) در مخالفت با او و حکومتش قرارداده بود. مبنای جنگ فرسایشی-ـ نیابتی پاکستان در بیشتر از چهل سال گذشته نیز همین گستردگی روحیه منفی اجتماعی بود که بستر سربازگیری برای پیشبرد ویرانگری در افغانستان را فراهم می ساخت. با آن هم، متغیرها، شاخصههای زمانی و محتوی این دوره با زمان جمهوریت دوم بسیار متفاوت بود. ولی شیوع روحیه منفی اجتماعی تفاوتی نداشت و استفاده از ابزار جنگ روانی دوامدار کارش را کرده بود. در حیرت فرومیرفتی وقتی می دیدی رسانه هایی که در بستر دموکراسی نوپا و تمرینی آن نظام پا گرفته بودند، به سخنگوی صدای براندازی نظام مبدل شده بودند. در چنان شرایطی، آقای غنی و یا هیچ نیروی دیگری نمیتوانست آن روحیه پرانرژی منفی را که شعار «اصلاح نمیپذیرم و تو را نمیخواهم» را دنبال میکرد، تغییر بدهد. در حقیقت، یک بار دیگر شبیه سالهای نود میلادی که عصر چسپیدن به «ما» در برابر «آنها» بود با واگیرشدن روحیه منفی اجتماعی یک بار دیگر مقبول و پسند روز شده بود و با گذشت هر روز جامعه را بهسوی انشعاب و انقطاب بیشتری میکشاند که نتیجهاش نمی توانست مثبت باشد.
اگرچه هیچ رهبری نمیتواند روحیه بدبینانه ی عمومی را در لحظات بحرانی گسست اجتماعی تغییر دهد، ولی ممکن است رهبر بهحیث یک عامل بتواند مرحله گذار را ملایمتر و آسانتر کند و از گسست فاجعه بار «سقوط» سیاسی جلوگیری کند. با در نظر داشت این مسوولیت، رئیس دولت وظیفه داشت تا تصویر روشنی را از آنچه رخ میداد به مردم ارایه کند، نقشه راهی را که فکر میکرد بهتر است به مشوره بگذارد و فرصت ها و خطرات را برجسته کند تا از تفریق بیشتر از پیش و از انقطاب شدید اجتماعی جلوگیری شود؛ اما اینها کارهایی بود که رئیس جمهورغنی تا آخرین لحظات ریاستاش با تکیه براستبداد رای و بی اعتمادی مفرط به دیگران، از آن طفره رفت و هرگونه فرصت جلوگیری از گسست فاجعهبار را ضایع ساخت. با گستردگی روحیه منفی اجتماعی آن روزها، شاید هیچ کسی نمی توانست ریاست جمهوری و سرقمندانی آقای غنی را نجات بخشد؛ اما قوای مسلح افغانستان میتوانست با وفاداری به سوگندشان در وظیفه نگهداری از نظام و قلمرو آن، جمهوریت را نگهدارد و راه را برای بقای آن از طریق نسل دیگر سیاسی که توان مدیریت بهتر افغانستان را داشت باز کند، که چنین نکرد. رهبران آن روزهای قوای مسلح افغانستان بار مسولیت تاریخی سنگینی را بدوش می کشند.
در جوامع استبدادی، حکومت آخرین شخصیت حقوقی است که مسیر حرکت عمومی را درک میکند؛ به اصطلاح دیر خبر میشود. قضیه مقرری والی فاریاب در ماههای اخیر جمهوریت سوم نمادی از این «دیر خبر شدن» بود. جامعه به صورت کلی و افراد عادی بسیار پیشتر از حکومت میدانستند که جمهوریت سوم با این مدیریت و راه و روشاش به آخر خط خود رسیده است. اما تو گویی رهبران حکومت در خواب بوده باشند؛ رهبرانی که ادعا داشتند همه چیز را می دانند و بر همه امورآگاه و حاکم هستند. به این ترتیب، خودشان را با تحویل توهمات دروغین به مردم بیاعتبار ساختند و از متن جامعه بیرون شدند تا در فرجام بازی را باختند.
در آخرین روزهای جمهوریت سوم، سرنوشت رئیس جمهورغنی که ازعوارض بیماری روانی سوسیوپاتیک رنج میبرد و استبداد رای را به مشخصه و ویژگی مدیریت سیاسیاش مبدل ساخته بود، معلوم بود. او این را می دانست، با آن که نمیخواست باور کند. اما شاید وقتی هلیکوپتر حاملش در گوشهای از میدان هوایی ترمز نشسته بود، باورش شده باشد که از آن به بعد سرقمندان اعلی و رئیس جمهور نیست!
از آن لحظه به بعد، تفکر استبداد طالبانی جای استبداد رای سرقمندان اعلی را گرفت. تفکر طالبانی که حامل و ممثل روحیه منفی و بدبینانه اجتماعی در افغانستان است، بنابر خصلت ذاتی خود اهداف عقبگرایانه اجتماعی را دنبال میکند و در برابر هر کس و هر مفکورهای که حامل روحیه مثبت و خوشبینانه نسبت به زندگی و آینده باشد و یا اهداف پیشرونده و آینده نگر را دنبال کند میایستد و با خشونت ذاتی خود آن را سرکوب میکند. دراین میدان، تا حالا بیشتر از هر کس دیگری، زنان افغانستان میدان داران واقعی امید به آینده و روحیه استقامت مثبت و احیای آزادی و ارزش های والای انسانی آن جغرافیا بوده اند. تا اکنون نسل نو افغانستان با وجود قربانیهای قابل تحسین در نبردهای فکری و فزیکیشان در سه سال اخیر، در این میدان حضور خود را تثبیت نکرده است، و این جای نگرانی دارد.
حالا ما در دوران دیگری زندگی می کنیم که با دوره سلطه قبلی طالیان متفاوت است. اگرچه متغیرها شباهت هایی دارند، ولی تفاوتها ییشتر از شباهتها است؛ جغرافیای افغانستان بدون دولت حقوقی میراثی است که برای ما باقی مانده است. ترکیب اجتماعی و اقتصادی، سرهم بندی های جهانی، منطقهای و بافت اجتماعی افغانستان به صورت کامل از آن زمان دگرگونی یافته است و به سرعت در حال تغییر است. این تفاوت ترکیبی، دینامیک دیگری دارد و ماهیت دیگری را بازتاب میدهد که به تناسب آن راه حلهای نو بر مبنای روایتهای نو را ایجاب می کند.
کنشگران فعال محرکههای اساسی تغییر روحیه اجتماعی هستند. باید روحیه ی مثبت را با تشخیص اولویتها و کنش پایدار برای تحقق آن ها شکل داد: اساسگذاری افغانستان نو با احیای دولت شهروندان آزاد بر مبنای وثیقه حقوق اساسی شهروندان، حکومتداری خوب و قابل پذیرش اکثریت شهروندان، مساعد ساختن بستر ضمانتهای اجرایی برای تامین حقوق اساسی شهروندان، رشد اقتصادی، کسب دانش و رشد آموزش و پرورش، رونق بازار و کاروبار، توسعه صنعت، محبت و همدیگرپذیری و همگرایی در بین مردم حد اقلهایی است که امید به بهروزی را بههمراه خواهد داشت.
امیدوارم در افغانستان نو قدرت بدون پاسخدهی وجود نداشته باشد.
داوود شاه صبا والی پیشین هرات، پژوهشگر و نویسنده کتاب «تنگناههای سیاسی افغانستان» است.
مسئولیت محتوای مقالههایی که در بخش دیدگاه وبسایت آمو منتشر میشوند به دوش نویسندگان آن است.