دل کندن از آرزو ها مانند جان کندن طاقت فرسا است.
در چند روز گذشته گپ های پخش میشد که دانشگاه ها بسته خواهند شد، ولی من خودم را گول میزدم و نمی خواستم در باره اش فکر کنم، رویا هایم، آرزو هایم آنقدر بزرگ بودند، که این حرف ها در برابرشان کوچک ترین برگ خزانی معلوم میشد.
سه شنبه شب وقتی صنفی هایم تماس گرفتند که از فردا نمیتوانیم دانشگاه برویم، تکان خوردم . دلم میخواست آنوقت شب بروم دانشگاه در و دیوار صنف م را ببوسم.
تا سپیده دم چهارشنبه به خدایم عذر داشتم که دروغ باشد، با اشک و زاری التماس میکردم که دورغ باشد.
آخر دانشگاه رفتن و فارغ التحصیل شدن تنها آرزوی زندگی من بود.
وقتی هنوز دانش آموز بودم بزرگ ترین رویای من دانشگاهی شدن و دانشگاه رفتن بود. برای بیشتر دختران راه یافتن به دانشگاه یک چالش است، یکی پیش از رفتن به دانشگاه ازدواج میکند یکی را خانواده اجازه رفتن به دانشگاه نمی دهد و یکی دیگر هم مشکلی دیگری دارد.
روز نخست دانشگاه را خوب به یاد دارم با چه شور و هیجان به دانشگاه رفته بودم. من ژورناليزم می خوانم امسال سال آخر دانشگاهم بود.
صد ها امید در من جوانه زده بود، برای روز های آینده همیشه خیال بافی میکردیم، خیال می بافتم که با جمع دختران دیگر از دانشگاه فارغ می شوم.
دیدن چهره های رسانه يي، برنامه های این چهره ها در تلویزیون چقدر برایم الهام بخش بودند ،همیشه خودم را در جای آنان می تصور می کردم، همیشه فکر می کردم چه زمانی من در آن جایگاه میرسم تلاش میکردم با هم صنفی هایم رقابت میکردم….
بزرگ ترین نگرانی ما آماده گی برای درس بود، اما آخرین سال درسی را با دنیایی از نا امیدی و افسردگی _سپری کردیم.
دیگر از رقابت های تحصیلی خبری نیست
دیگر از آمادگی برای درس فردا خبری نیست
دیگر نگرانی از نتایج آزمون خبری نیست
دیگر از دور همی های صنفی خبری نیست
تنها نگرانی و دغدغه من نوع پوششم است
فقط اجازه داشتم با یک حجاب سیاه رنگ به دانشگاه بروم
چادرم را دور موهایم محکم بپیچم، جوراب هایم را فراموش نکنم و دقت کنم لباسم بزرگ تر از تنم باشد.
صبح ها وقتی از خانه بیرون میشوم به الماری لباس هایم نگاه میکنم لباس های رنگی و دخترانه ام که ماه هاست دست نخورده مانده اند.
هر چند دانشگاه برای ما به زندان مبدل شده بود، ولی هنوز دوستش داشتم و یکی از خواستنی ترین جای دنیا برایم بود.اما این بزرگ ترین آرزو را از ما گرفتند. حتا برای آخرین بار اجازه داخل شدن به دانشگاه را به ما نداند، اجازه ندادند آخرین آزمون را بگذارانیم.
گریه کردیم، عذر و زاری کردیم که اجازه بدهید آخرین مضمون مان را امتحان بدهیم، اما اجازه ندادند.
و این گروه کوچک ترین روزنه امیدی را که در دلم بود تا تحصیلم را به پایان برسانم، از من گرفتند و زنده گی را سیاه سیاه ساختند.
تمام آرزو هایم خاک شدند،حالا هر شب کابوس می بینم.
دانشجوی سال چهارم دانشکده ژورنالیزم است.
*به دلیل نگرانیهای امنیتی نام نویسنده نزد آمو امانت است.
مسئولیت محتوای مقالههایی که در بخش دیدگاه وب سایت آمو منتشر میشوند به دوش نویسندگان آن است.