جانان مشهور به «فرمانده جانان» میگوید که نسب او به انصار در ولایت هرات میرسد. نیاکان او سالها پیش به خواجه عمری ولایت غزنی آمدهاند و او در همین ولایت به دنیا آمدهاست.
وی میگوید که پنج سال پیش، طالبان دو پسرش را در روز دوم عید قربان به قتل رساندند و از آن روز به بعد، او مینوازد و میسراید تا آتشی را که در سینه دارد، خاموشکند؛ اما این غم هر روز عمیقتر میشود.
غازی و رازق دو پسر جوان او در دورهی جمهوریت در پولیس ملی وظیفه داشتند. آنها در روز عید برای دیدن خانوادهی خود به خانه آمده بودند تا عید را تجلیل کنند؛ اما در روز دوم عید هنگامی که میخواستند از خانه به سوی وظیفه بروند، طالبان هر دوی آنان را در مسیر راه ترور کردند.

جانان در این باره میگوید: «وقتی آنها پیش ما آمدند، من از آمدنشان بسیار خفه شدم. برای شان گفتم که کاش نمیآمدین، خدا نکرده چیزی تان نشود. آنها گفتند: نه پدر هیچ گپی نیست، هیچ چیزی نمیشود؛ اما وقتی که میخواستند به طرف شار بروند، در راه طالبان آنها را زدند (کشتند). وقتی به آنجا رفتم، جسد پسرانم را دیدم که به روی زمین افتاده بود. همان روز عید قربان را، طالبان برای ما روز عاشورا و محشر ساختند.»
پسر بزرگ جانان ۳۱ سال داشت و از او ۵ یتیم برجای ماندهاست. پسر دوم او ۲۵ ساله بود و قرار بود که نامزد شود.
فرمانده جانان میگوید که از آن روز به بعد آتشی در سینهاش شعلهور شده که تا امروز هرچقدر کوشش کرده، نتوانستهاست آن را خاموش کند.
او میگوید: «طالبان پس از آنکه پسرانم را کشتند، متوجه شدند که آنها به ناحق کشته شدهاند و از من خواستند که برای شان طلب دعا کنم.»
اما جانان در پاسخ به این درخواست طالبان گفته است: «می بخور، مذهب بسوز، آتش اندر کعبه زن/ ساکن بت خانه باش، مردمآزاری مکن!»
جانان میگوید که بیشتر از ۴ هزار شعر سروده؛ اما چون نوشتن بلد نیست، نتوانستهاست اشعارش را روی کاغذ بیاورد، تا دیگران از آن استفاده کنند.
جانان گفت: «چیز دیگری ندارم. همه داراییام را از من گرفتند و حالا من استم و همین توله، غزلها و دلی پُر از غم.»

او میگوید که ۲۲ سال فرمانده حزب اسلامی بوده و در همین کوهها با نیروهای شوروی جنگیدهاست.
طالبان بارها او را به دلیل سرودن اشعار انتقادی تهدید کردهاند؛ اما او به کار خود ادامه دادهاست.
فرمانده جانان از مردم میخواهد تا از بیاعتمادی و برادرکُشی دست بردارند.
او میگوید: «اول آرزوی من آرامی این وطن است، آرامی این جوانان است، آرامی این ملت، این خاک و این بیوهها است و دیگر هیچ آرزو ندارم؛ فقط باید همه از خدا بترسند.»
وی از مردم میخواهد تا برای آبادی وطن کار کنند و از مردمآزاری و ظلم بر یکدیگر دست بردارند.