مریم ۱۵ سال در صفوف پولیس ملی افغانستان کار کرده است. او ۱۰ سال پیش شوهرش را از دست داده و رنج بزرگ کردن سه دختر و یک پسر را به تنهایی کشیده است.
این روایت در حقیقت درد مادری را بازگو میکند که دخترش قربانی وظیفه او شد.
وقتی سلام میکند، صدایش لرزان است با یاس و تلخی از من میپرسد: «بازتاب صدایم کدام درد را مداوا میکند؟ من سراپا دردم. آیا دختر نازدانهام زنده میشود؟ آیا کسی حمایتم میکند؟ چه کسی میتواند زخم ناسور مرا درمان میکند؟»
مریم با همه بغضی که در گلو دارد، حرفش را ادامه میدهد: «آخ دخترکم، دختر زیبای من، زیر خروارها خاک رفت. حالا من با درد نبودن او چطور کنار بیایم.»
اینها پرسشهای پُر از درد و ابهام مادری است که دختر جوانش را از دست داده، مرگی که برای دخترش زود بود و رنجی که برای مریم بار گرانی است.
او سپس آه عمیق و جانسوزی میکشد و ادامه میدهد: «آن روزِ(روز سقوط نیمروز به دست طالبان) تلخ و تاریک را هرگز فراموش نمیکنم، جمعه بود و همه سراسیمه به سویی میدویدند تا خود و خانوادهشان را نجات دهند. تمام نظامیها شب قبل از طریق مرز به ایران فرار کردند. اما من چون سرپرست نداشتم، نتوانستم فرار کنم. شهر ساکت بود و همه جا را وحشت آمدن دوباره طالبان گرفته بود. مردم در خانههایشان پنهان بودند. طالبان کنترول تمام نیمروز را به دست داشتند و فقط چهار برجک در کنترل والی بود.»
مریم از ترس گرفتار شدن و کشته شدن توسط طالبان، دستان سه دختر و پسرش را میگیرد تا به یکی از قریههای دور دست برود. در محلی که او زندگی میکرد، همه میدانستند که او پولیس است.
او نمی دانست بلای که او خود را از آن پنهان می کند، از شهر زرنج تا به آن قریه به دنبالش بیاید.
او تا سرکوچه میآید و با دیدن جمعیت زیادی از افراد طالبان وحشت میکند و دوباره به خانه باز میگردد و سه روز از خانه بیرون نمیرود. روز چهارم سقوط نیمروز نزدیک ساعت ۹ (صبح یا شب) صدای دروازهی خانهاش بلند میشود.
مریم از پشت دروازه میپرسد: کیستی؟ با کی کار داری؟
طالبان دوباره با خشم دروازه را میکوبند: «دروازه را باز کن از امارت اسلامی برای تلاشی آمدهایم.»
کارتشان را نشان میدهند و مریم راهی بجز گشودن درب منزل ندارد.
مریم از این روز به عنوان کابوسی تلخ یاد میکند و درحالی که اشک میریزد، ادامه میدهد: «۷ تن از افراد طالبان طالبان وارد منزل ما شدند. لباسهای نظامی را دیدند هرچند میدانستند، من نظامی استم، زیرا مردم محل راپور داده بودند. آنان اندکی پس از تلاشی بلافاصله به دختر ۱۶ ساله من افسانه خیره شدند. وقتی در چشمان شان نگاه کردم، انگار بدنم لرزید. از استرس زیاد نزدیک بود سکته کنم. من احتمال میدادم شاید من را با خود ببرند. بیخبر از اینکه آن وحشیان به دختر معصوم من چشم دوخته بودند.»
طالبان پس از تلاشی سلاح در خانه مریم نیافتند اما برایش گفتند: «ما از خانواده نظامیان غنیمت میگیریم. دخترت را باید با مجاهدین نکاح کنی این رسم جهاد است.»
مریم با شنیدن این سخن چون بید میلرزد و میگوید: «دخترم خیلی کوچک است و هنوز معنای زندگی را نمیداند»
افراد طالبان به او میگویند که باید این امرشان را قبول کند و تا فردا آمادگی نکاح را داشته باشد.
بعد از رفتن طالبان از خانه او راهی خانهی ملا امام مسجد و کلان قریه میشود و از آنها کمک میخواهد؛ اما آنان پاسخ رد میدهند. مریم آن لحظه را چنین به یاد می آورد: «همه میترسیدند و هیچ کس کمکم نکرد. به هر دروازهای دویدم کسی به فریادم نرسید.»
مریم، نفسی عمیقی میکشد و ادامه میدهد: «آن شب تا صبح مانند مار به دور خود پیچیدم. مور و ملخ خوابید، اما من نخوابیدم. برادرم کندز بود برایش زنگ زدم از او خواستم تا بیاید ما را با خود ببرد. گفت: فردا حرکت میکنم. گفتم: دیر میشود، آنها (طالبان) اخطار دادهاند که دخترم را میبرند.»
برادرم گفت: «صبور باش چیزی نمیشود.»
دخترم افسانه که حرفهای طالبان را شنیده بود. تا صبح بیتاب و بی قرار بیدار بود و راه میرفت هرچند برایش دلداری میدادم اما دختر زیرک بود و انگار عمق این درد را بیشتر از من حس میکرد.
مریم حرفهایش را متوقف میکند؛ گریه و ناله دوری از دخترش توانایی ادامه دادن قصه را از او میستاند. کمی سکوت میکند.
سرانجام این شب طولانی به پایان میرسد و سپیده در آسمان سر میزند. اما برای مریم این تلخترین روز زندگیاش و تاریکی طولانی در پیش است.
مریم و دخترش افسانه پس از ادای نماز صبح، اندکی به خواب میروند. اما گویا این خواب برای مریم پایان تلخ و آخرین دیدارش با افسانه بود.
وقتی چشم میگشاید، افسانه کنارش نیست. اما زهرا، پروانه و عیسی بیدار شدهاند.
مریم که حالا صدایش لرزان شده میگوید: «از آنها پرسیدم، افسانه کجاست؟ همه بیخبر بودند. تمام خانهها را پالیدم، انگار دخترم غیبش زده بود. ناگهان متوجه دروازه تشناب داخل حویلی شدم که بسته بود. صدا کردم افسانه اینجایی مادر؟ چرا صدایت را نمیکشی، چند دفعه است، جیغ میزنم، صدایم را نمی شنوی؟ پس از چند بار صدا زدن هیچ کس جواب نداد، قید دروازه سست بود تیله کردم باز شد.»
مریم که با گفتن این حرف همچون ابر بهار گریه میکند، از من میخواهد که ادامه قصه را در فرصت بعد برایم تعریف کند. اما من او را دلداری و تسلی میدهم.
پس از آنکه اشکهایش را پاک کرد، ادامه داد: «وقتی دروازه تشناب را باز کردم انگار زمین و آسمان بر سرم فرو ریخت. احساس کردم مرمی به قلبم خورد پنجرهای را که باز بود دیدم چادر سرخ مریم به آن بسته است. اما جسمش نیست دست و پایم سست و ناتوان شد وقتی روی بشکه آب ایستاد شدم جسد بی جان دخترکم داخل حویلی خالی همسایه آویزان بود وحشت تمام وجودم را گرفته بود. از همسایهها کمک خواستم جسد او را بالا آوردم.»
مریم پس از دیدن جسد دخترش دیگر تاب و توان در وجودش نمیماند دچار تشنج روانی می شود و میافتد.
کودکان ۱۴ ساله ، ۱۳ ساله و ۱۰ ساله در گرد و بر مادر و خواهرشان گریه میکنند و همسایهها آنان را به خانه میبرند و جسد را داخل کمپل به سردخانه منتقل میکنند.
مریم که حالا اشک امان او را بریده و گویی زخمهایش تازه شده دیگر مجال لب گشودن برایش نمانده است.
بغضش میترکد و صدای گریهاش دردناکتر میشود، او ادامه میدهد: «وقتی به هوش آمدم جسد دختر مقبولم نبود. به عنوان یک مادر من مسئولیت داشتم تا مراقب آنها باشم، اما نتوانستم. غم و غصه آیندهی تاریک باعث شد او خودش را حلق آویز کند، دخترم دردهای بیوه داری و سختی زندگی مرا دیده بود. او از طالبان خیلی وحشت داشت. در زمان جنگها خیلی میترسید و میگفت: طالبان بیایند ما کجا فرار کنیم!؟ روز سقوط نیمروز کودکانم میلرزیدند اما من آرامشان میکردم.»
مریم میگوید: «زمانی که درد از دست دادن فرزندم را حس کردم، غم شوهرم را فراموش کردم. من کودکانم را با زحمت فراوان بزرگ کردهام. هرچند در جامعه افغانستان به پولیس زن دید حقیرانه دارند، اما من هرچیزی را که میشنیدم در درون خودم غصه میخوردم و طعنههای مردم مرا رنج میداد. اما بخاطر بزرگ کردن و تعلیم یافتن اولادم طعنهها را پس گوش میکردم. دخترم اول نمره صنف ۱۰ مکتب بود. دوست داشت سارنوال شود اما از ترس و وحشت ازدواج با طالبان خودش را با آرزوهایش برای ابد زیر خاک کرد.»
مریم هر بار که از دخترش سخن میزند، چنان میگرید که انگار خوناب جگر از دیده ریزان میشود و با قلب حزین و گلوی لبریز از درد و اندوه میگوید: «من خیلی بیتابی میکردم، همسایهها جسد را به سردخانه بردند، تا اینکه شب برادرم رسید. او برای نجات دخترم کیلومترها راه آمده بود، اما دخترم مثل پرنده پر کشید و به آسمان رفت. برادرم فردای آن روز برای کفن و دفن افسانهی مقبولم آمادگی گرفت و در دیدار آخر ساعت ۳ بعد از ظهر او را پیشم آوردند تا رویش را ببوسم گردنش کمی کبود بود، اما مانند مهتاب میدرخشید.»
این مادر رنج دیده پس از یکسال و ۵ ماه از درد از دست دادن دخترش را حکایت میکند: «هیچ کس نمیتواند، درد مرا درک کند. حال آن لحظه را بیان کرده نمیتوانم، فقط قلب پرسوز و تکهوپاره خودم میفهمد که چه مصیبت بر من وارد شده است. جگر گوشهام که با خواری، بیوهداری کلان کردم، جلوی چشمانم از وحشت ازدواج با طالبان دل ترق شد، چارهای جز خودکشی ندید».
مریم میگوید: «بعد از آن روز چهره زمین برایش تغییر کرده از طلوع آفتاب تا غروب خورشید در بحر بیکران ناامیدی و غم پرسه میزند. طالبان را هرگز نمیبخشم، درد مرا هیچ کس نمیتواند درک کند. هر بار که طالبان را در کوچههای نیمروز میبینم دلم تکه و پارچه میشود. اما کاری از دستم بر نمیآید، قاتلان دخترم حکومت میکنند. یرای از دست دادن وظیفه خود، برای بی کسی و تنهاییمان، برای گرسنگی اولادم غصه نمیخوردم، آنقدر که مرگ افسانه کمر من را شکست. گاهی خیاطی دستی میکنم، گاهی همسایهها کمک میکنند تا شکم کودکانم سیر شود.»
حرفهای مریم که پایان مییابد، چشمهایم را میبندم و به این فکر میکنم که زندگی سختتر از سنگ و آهنینتر از پولاد است. اما با تمام شکستنها و دردها اگر امید ادامه یابد، زندگی نیز ادامه خواهد یافت.