از جاده‌های امریکا دیدگاه شما

«مسیح» بر می‌گردد!

در یکی از جاده‌های شهرک هارندن چندین دقیقه منتظرش ماندم. یک خانم از تعمیر بیرون شد و به من گفت مسافرت تا چند لحظه‌ی دیگر خواهد آمد. ظاهرا می‌خواست مطمئن شود که سفر را لغو نمی‌کنم.

در آیینه‌ی عقب‌نما متوجه شدم مردی با قامت بلند اما تکیده از دور ظاهر شد. موها و ریش بسیار بلند و پریشان داشت و کلاه پیک بر سر گذاشته بود. با کمک عصا به سختی قدم بر می‌داشت. رفتم تا کمکش کنم. وقتی نزدیکش شدم، از این‌که منتظرش مانده‌ بود، عذر خواست. گفتم مشکل نیست.

وقتی دروازه را برایش باز کردم، پس از تقلای بسیار توانست به موتر بنشیند. گفت ستون فقراتش از ناحیه‌ی گردن آسیب دیده است و نمی‌تواند به سرعت راه برود.

لحظه‌ی پس از این‌که به حرکت افتادیم، از من پرسید:

روزت چطور است مردی جوان؟

گفتم: تشکر، روزی خوبی بود. از شما چطور؟

گفت: یک خانه برایم دادند. خدمات مصوونیت اجتماعی بلاخره برایم خانه داد.

گفتم: مبارک باشد!

گفت: تشکر

از ظاهرش معلوم بود که درد می‌کشد، اما حالا متوجه شدم که با بی‌سرپناهی نیز دست و پنجه نرم می‌کند. با این‌حال، با انرژی و تحکم حرف می‌زد. معلوم بود دوست دارد صحبت کند. شاید مدتی بود هم‌صحبتی نداشته است. برعکس بسیاری از مسافران، این مسافر خودش دوست داشت در مورد خود و زندگی‌اش حرف بزند:

پیر شده‌ام. این‌گونه نبودم. حالا به سختی می‌توانم راه بروم.

پرسیدم:

ستون فقراتت چطور آسیب دید؟

گفت: کارگر ساختمانی بودم. بسیار قوی و نیرومند بودم. سخت کار می‌کردم.

پرسیدم: از ساختمان افتادی؟

گفت: نه، در جریان کار آسیب دیده بودم، اما چون بسیار لج‌باز بودم، به کار ادامه دادم و برای مدتی حاضر نشدم نزد داکتر بروم. مدتی گذشت و دیگر نتوانستم راه بروم. وقتی به داکتر مراجعه کردم، گفت اگر جراحی نشوی برای همیشه فلج میشی.

پرسیدم: جراحی کردی؟

گفت: بلی، ده سال پیش. حالا اگر می توانم راه بروم، بخاطر همان جراحی است.

سپس با حسرت در مورد گذشته و جوانی‌اش گفت: بسیار نیرومند و بی‌پروا بودم. از هیچ چیز ترس نداشتم. حالا می‌بینم که خیلی با خودم بد رفتار می کردم.

و ادامه داد:

در این کشور جان انسان ارزش ندارد. تا زنده است، مانند ماشین از او کار می‌کشند. وقتی مانند من شد، کسی به او ارزش قائل نمی‌شود. باور کن ما بهترین کشور جهان را داریم. اما رهبران ما بیشتر به فکر دنیا هستند تا به فکر مردم.

پرسیدم: چطور؟

گفت: ما اصلا به مشکلات دنیا چه کار داریم؟ ما چرا باید به اوکراین پول بپردازیم؟ چرا در جنگ اسرائیل و حماس مداخله کنیم؟ چرا اجازه می‌دهند مردم دیگر کشورها به  این‌جا بیایند؟ مگر ما خودمان آدم کم داریم؟

بدبینی نسبت به مهاجران و باور به توجه به مسائل داخلی ایالات متحده به جای کشمکش‌های بین‌المللی، امروزه مبدل به دیدگاه اصلی جمهوری‌خواهان شده است. هرچند در گذشته بیشتر جمهوری‌خواهان بر مسائل بین‌المللی علاقمند بودند و لشکر‌کشی‌های بزرگ امریکا معمولا در دوره‌ حاکمیت‌ جمهوری‌خواهان اتفاق افتاده است، اما دونالد ترمپ و «ملی‌گرایان» حامی او «برگشتاندن امریکا به تعالی» را شعار خود ساخته‌اند.

مسافر من که پس از سکوت‌های کوتاه، ولی عمیق دوباره به سخن می‌آمد، با حسرت گفت: این کشور بهترین کشور جهان است. آنقدر ثروت دارد که همه می‌توانند مانند شهزاده‌ها زندگی کنند. اما رهبران ما نمی‌خواهند.

پرسیدم: چرا رهبران نمی‌خواهند؟

گفت: می‌خواهند ما را کنترول کنند.

پرسیدم: رهبر دلخواه خودت کیست؟

گفت: دونالد ترمپ!

پرسیدم: پرسیدم چرا؟

گفت: او مردی خداست. او را «مسیح» برای نجات امریکا فرستاده است.

معلوم بود که مسافر من از حامیان سرسخت ترمپ است. اما وقتی گفت ترمپ «مردی خدا» و فرستاده‌ی عیسی مسیح است، به یاد اتهامات فراوانی افتادم  که علیه ترمپ وجود دارد و خواستم به او بگویم که گذشته‌ی ترمپ چندان با مردی خدا بودن هم‌خوانی ندارد.

پرسیدم: به راستی فکر می‌کنی او مردی خداست؟ مگر او متهم به باج دادن به ستاره‌های پورن نیست؟

گفت: ببین، این مسائل کوچک شخصی اوست. این اتهامات از سوی چپ‌های افراطی مطرح می شود. به باور من او تنها کسی است که می تواند امریکا را نجات دهد.

انتخابات ریاست جمهوری ایالات متحده، هر چهار سال مردم این کشور را در دو صف دموکرات و جمهوری‌خواه در برابر هم قرار می‌دهد. اما از زمان ظهور دونالد ترمپ در زمین سیاسی، این کشمکش به اوج بی‌پیشینه‌ی رسیده است.

حامیان ترمپ که بیشتر از میان سفیدپوست‌هایی ‌اند که تحصیلات دانشگاهی ندارند، در حمایت‌شان از او تعصب بسیار شدید مانند تعصب مذهبی نشان می‌دهند. آن‌ها باور دارند که امریکا همان سرزمین موعودی است که برای مردمان برگزیده از سوی خدا وعده شده است. اما سرزمین ‌آن‌ها امروز از سوی مهاجران غیر سفید و غیر مسیحی‌ با تهدید روبروست.

به یادم آمد از مسافرم بپرسم: در انتخابات برای ترمپ رأی می‌دهی؟

گفت: من سابقه‌ی جرمی دارم. از حق رای دادن محروم هستم.

گفتم: متاسفم.

گفت: بلی، این خیلی وقت پیش بود.

پرسیدم: چه شد؟

گفت: بالای دو نفر با تفنگ انداخت کردم.

پرسیدم: کسی آسیب دید؟

گفت: نه، آن‌ها داخل موتر بودند. تنها شیشه‌های موتر شکست و پولیس مرا به اتهام اقدام به قتل بازداشت کرد.

پرسیدم: چه مدت در زندان ماندی؟

گفت: ده سال. خانمم حاضر نبود برائت دهد.

وقتی گفت خانمش حاضر نبوده برائت دهد، قضیه برایم پیچیده و جدی شد. پرسیدم:

خانمت؟

گفت: بلی. او در غیاب من با مردی دیگر رابطه ایجاد کرده بود. هردو را در داخل موتر

یافتم. با تفنگم، انداخت کردم، اما به آن‌ها آسیب نرسید و فرار کردند.

احساس کردم بهتر است چیزی دیگری در مورد خانواده‌اش نپرسم. او نیز سکوت کرد.

لحظاتی بعد دوباره سر سخن آمد.

  • من آدمی بدی نیستم. تمام عمرم کار کردم. حالا هیچ امتیازی ندارم. محصول کاری ما را در آن‌سوی بحرها مصرف می کنند. این‌ها به دنبال معاملات تجاری خود اند. این‌ها روزی پاسخ خواهند گفت. این بار مسیح برای بخشش و رهایی ما نمی آید. او می آید تا همه را مجازات کند. او مانند یک خشم و یک طوفان می آید.

بار دیگر سکوت حاکم شد.

در جاده‌های فرعی لیزبُرگ و در میان انبوه درختان بودیم. من هر از گاهی در آیینه‌ی‌ عقب نما به او نگاه می‌کردم. او به جنگل خیر شده بود. نمی‌دانم می‌خواست به من بگوید یا با خودش نجوا می کرد:

  • وقتی جنگل آتش گرفت، تر و خشک همه خواهند سوخت.

سالار مسافر یک مهاجر افغانستان در ایالات متحده است.

پس از سقوط کابل، ده‌ها هزار شهروند افغانستان به ایالات متحده مهاجر شده‌اند. شماری قابل توجه ا‌ین‌ها مصروف رانندگی «اوبر» هستند. اخیراً برخی از این راننده‌ها نامه‌هایی را به آمو فرستاده‌اند که بیانگر تجربه‌ آن‌ها از رانندگی و صحبت با مسافران است.

شما نیز اگر نامه‌ای برای نشر دارید، به نشانی آمو بفرستید.