افغانستان

فاطمه؛ آرزویی که ناتمام ماند

فاطمه می‌خواست طب بخواند و در آینده پزشک شود. او برای رسیدن به این هدف، با علاقه‌ی زیادی درس می‌خواند. عبدل، پدر فاطمه در شهرداری کابل کار می‌کند. او زندگی را به سختی پیش می‌برَد و درحالی که تنها چند روز از مرگ دخترش می‌گذرد، مجبور شده برای تأمین هزینه‌های زندگی، به‌سرِ کار بازگردد.

فاطمه می‌خواست پس از پایان تحصیل، در تأمین هزینه‌های زندگی به پدرش کمک کند؛ اما سرنوشت چیز دیگری را برایش رقم زد و نگذاشت فاطمه‌ی هفده ساله به آرزوهایش برسد.

فاطمه در حمله‌ی روز جمعه بر آموزشگاه کاج، جانش را از دست داد و حالا با همه آرزوهایش زیر خروارها خاک خوابیده‌است.

فاطمه، داغی بر قلب مادرش

گُل‌چمن، مادر فاطمه، هنوز مات و مبهوت روی‌داد از دست دادن دختر جوانش است. او نتوانسته واقعیت جان‌باختن دخترش را بپذیرد و فشار روانی زیادی بر او وارد شده‌است.

این مادر داغ‌دیده که چشمانش غرق اشک و قلبش از فراق فاطمه زخمی است، می‌گوید: «فاطمه دختری مهربان و با مسؤولیت بود. او با مشکلات بسیار توانسته بود درس بخواند و خود را به این‌جا برساند. چون هم‌سرم درآمد زیادی نداشت، من هم در یکی از مکاتب صفاکاری می‌کنم و همه تلاش ما این بود تا فاطمه را برای رسیدن به آرزوهایش، یاری کنیم.»

او ادامه داد: «فاصله‌ی مکتبی که در آن کار می‌کنم تا خانه‌ی ما بسیار دور است؛ اما من به‌خاطر فرزندانم پیاده رفت‌وآمد می‌کنم تا برای لوازم مکتب فاطمه، چند روپیه بیش‌تر بماند. پدرش هم خیلی ناچار است. ما فاطمه را بسیار با مظلومیت بزرگ کرده بودیم و با مشکلات زیادی نیازهای مکتبش را پوره می‌کردیم.»

گُل‌چمن بارها از مهربانی و دل‌سوزی دخترش فاطمه یادآوری می‌کند و می‌افزاید: «فاطمه چند بار گفت که وضعیت خانواده خوب نیست، با این وضعیت من نمی‌توانم تحصیلم را ادامه بدهم. وقتی وضعیت پدرم را می‌بینم، وجدانم مرا آزار می‌دهد. شما درچه وضعیت پول پیدا می‌کنید و هزینه‌ی تحصیل مرا می‌دهید؛ اما من و پدرش بارها به او گفتیم که در فکر این حرف‌ها نباشد و تحصیلش را ادامه بدهد. ما مطمین بودیم که فاطمه روزی به آرزوهایش می‌رسد.»

وی در حالی که نمی‌تواند جلوی اشک‌هایش را بگیرد، گفت که دخترش غم‌خوار همه خانواده بود و در کنار فراگیری درس‌هایش، متوجه خانه و اعضای خانواده هم بود.

این مادر غم‌دیده در ادامه گفت: «وقتی فاطمه از زمان برگزاری امتحانات کانکور آگاهی یافت، خیلی خرسند شد. او برای آزمون کانکور آمادگی زیادی گرفته بود و شب‌وروز درس می‌خواند.»

فاطمه در مرکز آموزشی کاج، برای دوره‌ی آمادگی آزمون کانکور را سپری کرده بود. او دو آزمون مقدماتی را نیز گذشتانده بود، آزمون روز جمعه ۸ میزان، آخرین آزمونی بود که پیش از کانکور، فاطمه و دوستانش آن را پیشِ رو داشتند.

مادر فاطمه افزود که روز جمعه فاطمه، برای این‌که قرار بود امتحان بدهد، بسیار خوش‌حال بود و بدون صرفِ صبحانه، روانه‌ی آموزشگاه شد.

گُل‌چمن ادامه داد: «به‌محض این‌که آگاهی یافتم که مرکز آموزشی کاج مورد حمله قرار گرفته، قلبم از جایش کنده شد و نگران فاطمه بودم. مؤفق نشدم با او تماس برقرار کنم. پس از تماس‌های مکرر، تیلفون فاطمه را کس دیگری پاسخ داد و گفت که به‌شفاخانه‌ی علی جناح بیایید. همین که این خبر را شنیدم، پایم از حرکت ماند و بی‌خود به سوی شفاخانه راه افتادم. وقتی به شفاخانه رسیدم، فریاد زدم دخترم کجاست؟ اما هیچ پاسخی نیافتم. دوان دوان به‌جایی رفتم که زخمی‌ها را برده بودند؛ اما هیچ نشانی از فاطمه نبود بعد از تلاش زیاد در بخش عاجل، فاطمه را یافتم و از پشت شیشه دیدم که اکسیژن به او وصل است. امیدوار شدم که دخترم زنده است؛ اما بعد از چند دقیقه فهمیدم که فاطمه دیگر زنده نیست.»

حسین، برادر بزرگ فاطمه است و محصل دانشکده‌ی انجنیری دانشگاه بلخ است. او نیز از دست دادن خواهرش را، یک ضایعه‌ی بزرگ و جبران‌ناپذیر برای خود و خانواده‌اش می‌داند.

حسین، با اشاره به علاقه‌ی خواهرش به درس خواندن می‌گوید: «فاطمه در کنار درس، در کارهای خانه به مادرم کمک می‌کرد. او شبِ قبل از انفجار با من تماس گرفت و بعد از احوال‌پرسی، از زمان برگزاری امتحان به‌من گفت.»

او ادامه داد: «وقتی خبر جان باختن فاطمه را شنیدم، از حال رفتم. بعد از چند دقیقه بی‌هوشی، به‌خود آمدم. رفقایم مرا دل‌داری می‌دادند و لباس‌هایم را در بَیک جابه‌جا کرده، مرا به خانه فرستادند.»

این تنها فاطمه نبود که با آرزوهایش به گورستان رفت؛ حالا در کوچه پس‌کوچه‌های دشت برچی، خانه‌های زیادی سوگوار مرگ دختران جوان شان استند؛ دخترانی که هرکدام‌شان، امید پدر و مادرشان بودند؛ اما اکنون در آتش جهل و نادانی سوخته‌اند. برچی رویای دختران و پسران ناشادش را هرگز فراموش نخواهد کرد.