از جاده‌های امریکا

چند مست و یک ساقی

دیرگاه شنبه‌شب بود. سه جوان سوار موتر شدند. به راه افتادیم. دو نفر از آن‌ها آرام قصه می‌کردند، اما سومی خاموش بود. به سخنانشان توجهی نداشتم. ناگهان سومی به من گفت: می‌شود یک آهنگ بگذاری؟

پرسیدم: چه می‌خواهی بشنوی؟

گفت: هر نوایی بهتر از این سکوت لعنتی در مغز من است.

این جمله را با چنان اندوهی گفت که گویی این سکوت در حال از بین بردنش بود. آهنگی از فهرست برترین‌های سال ۲۰۲۴ گذاشتم. باقی راه در سکوت گذشت. نمی‌دانم خوابش برد یا در موسیقی غرق شد.

گویی امشب باید مستان را به منزل می‌رساندم. آخر هفته‌ها معمولاً بیشتر مسافران یا از رستوران‌ها و میخانه‌ها به خانه می‌روند یا برعکس. بااین‌حال، بسیاری از مسافران در وضعیت متعادلی هستند، اما گاهی با کسانی روبه‌رو می‌شوم که بیش از حد نوشیده‌اند.

مسافر دیگر از واشنگتن دی‌سی به یکی از شهرک‌های مریلند می‌رفت. از لحظه‌ای که سوار شد، بی‌وقفه حرف می‌زد. ظاهراً مخاطبش من بودم. در ابتدا از روی ادب تلاش کردم پاسخ بدهم، اما زود متوجه شدم که اصلاً برایش مهم نیست که می‌شنوم یا نه. راستش بیشتر حرف‌هایش برایم نامفهوم بود. دیگر پاسخی ندادم، اما او همچنان ادامه داد؛ گاهی می‌خندید، گاهی از چالش‌های زندگی می‌گفت.

در بخشی از سخنانش گفت:

ـ در گذشته بسیار می‌نوشیدم. زندگی‌ام را نابود کرده بود. بعد تصمیم گرفتم دیگر ننوشم. مدتی کاملاً ترک کردم.

پرسیدم: چه شد که دوباره شروع کردی؟

گفت: مادرم فوت کرد.

با گفتن این جمله، صدایش آرام شد و گلویش را گرفت. پس از لحظه‌ای تقلا ادامه داد:

ـ این درد مرا رها نمی‌کند. خیلی برایم سخت است.

پرسیدم: کی فوت کرد؟

گفت: یک سال پیش.

گفتم: متأسفم.

سپس دوباره به سخنانی که برایم چندان مفهوم نبود، ادامه داد. تا این‌که به نزدیکی خانه‌اش رسیدیم. از من پرسید:

ـ الکل می‌نوشی؟

گفتم: نه، من باید رانندگی کنم.

گفت: چیز بدی است؛ به‌ویژه که حالا باید با خُلق تنگی همسرم روبه‌رو شوم. اما نگران نباش، خیلی دوستم دارد!

مسافر دیگر این شب، زنی بود. در برابر میخانه‌ای چند دقیقه منتظر ماندم. دو زن بیرون آمدند. یکی از آن‌ها، در حالی که چشمانش بسته بود، با کمک دوستش راه می‌رفت. اتفاقاً همین زنِ نیمه خواب، مسافر من بود. دوستش از من خواست او را به خانه برسانم.

همین که خواستم حرکت کنم، مسافر مست از خواب بیدار شد و با هیجان پرسید:

ـ موترم؟ موترم کجاست؟

گفتم: نمی‌دانم کجاست. می‌خواهی به رستوران برگردی؟

فقط مدام می‌پرسید: موترم کجاست؟ از او پرسیدم کلید موترش کجاست؟ اتفاقاً کلید در دستش بود و به من داد. هرچه دکمه‌ی کلید را فشار دادم تا چراغ موترش روشن شود، اما چیزی ندیدم. به او گفتم که موترش را نمی‌بینم و اگر می‌خواهد، به رستوران برگردیم.

گفت: خانه! خانه!

ظاهراً دوباره خوابش برد.

به راه افتادم. راستش نخستین بار بود که با چنین وضعیتی روبه‌رو می‌شدم. در مسیر راه چند بار نامش را صدا زدم، اما جوابی نداد. نگرانی‌ام بیشتر می‌شد و سناریوهای مختلفی در ذهنم می‌گذشت: اگر حالش بدتر شود، چه کنم؟ با پولیس تماس بگیرم یا به خانه‌اش برسانم؟ اگر استفراغ کند و حال من و موتر را به هم بریزد، چه؟ این سناریو برایم وحشتناک‌تر بود.

به هر روی، پس از ۲۰ دقیقه به منزلش رسیدیم.

وقتی در نزدیکی خانه‌اش توقف کردم، متوجه شدم هیچ تکانی نمی‌خورد. ناچار گفتم:

ـ به خانه رسیدی. باید از موتر پیاده شوی!

بازهم تکان نخورد. به عقب نگاه کردم. دیدم که مسافر فربه و گوشت‌آلو، چنان به پهلو روی صندلی موتر افتاده که اصلاً دست از پا نمی‌شناسد. نامش را صدا کردم. نشنید. بلندتر صدا زدم. هیچ تکانی نخورد. صدا را بلندتر و بلندتر کردم، در واقع فریاد زدم، اما نشنید.

نگران شدم. در حالی که می‌خواستم وضعیت را مدیریت کنم، پرسش‌های زیادی ذهنم را مشغول کرده بود: اگر بیدار نشود، چه کنم؟ اگر سکته کرده باشد، چه؟

با این پرسش‌ها از موتر پیاده شدم. در را باز کردم. تکان نخورد. نزدیک‌تر رفتم و بار دیگر نامش را صدا زدم.

چشمانش را باز کرد. پرسیدم:

ـ خوبی؟

چیزی نگفت.

گفتم:

ـ به خانه رسیدی. باید پیاده شوی.

باز هم چیزی نگفت، اما از جایش بلند شد. با زحمت توانست از موتر بیرون بیاید. نمی‌توانست راه برود و اگر دستش را نمی‌گرفتم، به زمین می‌افتاد. کمکش کردم تا درِ خانه‌اش را باز کند.

مدتی بعد، این ماجرا را برای یکی از دوستانم تعریف کردم. او به من گفت که باید برای موترم دوربین تهیه کنم، چون ممکن است دفعه‌ بعد اتفاق‌های بدتری بیفتد. شاید مسافری که در چنین وضعیتی است، بدون دلیل از راننده شکایت کند. بهتر است مراقب باشم.

دیرگاه همان شب، زنی از واشینگتن دی‌سی به یکی از شهرک‌های ویرجینیا می‌رفت. وقتی سوار شد، انتظار داشتم که مست باشد. سر صحبت را باز کرد:

ـ به‌سختی توانستم خود را از دست مشتری‌ها نجات دهم.

گفتم: جالب است.

گفت: بله، به من خیلی علاقه دارند. به میخانه‌های دیگر نمی‌روند، فقط می‌آیند این‌جا تا برایم قصه بگویند.

پرسیدم: در این میخانه کار می‌کنی؟

گفت: بله، «بارتندر» هستم.

منظورش همان ساقی بود.

پرسیدم: چه مدت است که این کار را انجام می‌دهی؟

لحظه‌ای مکث کرد و گفت:

ـ شاید ۱۲ یا ۱۳ سال.

گفتم: زمان زیادی است.

گفت: اما کارم را دوست دارم. فکر می‌کنم مشتری‌ها هم مرا دوست دارند. با من صحبت می‌کنند، به همین خاطر ترکش نمی‌کنم.

با کنجکاوی پرسیدم: چه می‌کنی که مشتری‌ها تو را ترجیح می‌دهند؟

گفت: با ادب رفتار می‌کنم، صمیمی هستم و خودم نمی‌نوشم.

گفتم: جدی؟

گفت: بله، سال‌هاست که نمی‌نوشم. بسیاری باورشان نمی‌شود که یک «بارتندر» ننوشد!

وقتی او درباره‌ رابطه‌اش با مشتری‌ها حرف می‌زد، من به جایگاه ساقی در ادبیات فارسی فکر می‌کردم. به یاد شعر حافظ افتادم:

در دیر مغان آمد، یارم قدحی در دست

مست از می و می‌خواران از نرگس مستش مست

اما هیچ شباهتی میان این «بارتندر» امریکایی و ساقی حافظ نبود…

صدای مسافر مرا از جهان حافظ به ویرجنیا آورد:

امشب باید زودتر به خانه بروم. امیدوارم بتوانم کمی بخوابم چون فردا صبح باید بیدار شوم.

پرسیدم: فردا یکشنبه است، چرا باید زود بیدار شوی؟

گفت: باید با پسرم به کلیسا بروم. روز عبادت است.

نامه‌هایی که زیر عنوان «از جاده‌های امریکا» نشر می‌شوند را یکی از مهاجران که خود رانندۀ «اوبر» است به آمو می فرستد. در این نوشته، سالار مسافر با یک نگاه انسانی و روایت‌گرانه، تجربه‌های شبانه‌اش از مواجهه با مسافران مست و یک ساقی خوش‌صحبت را بازگو می‌کند؛ بازتابی از زیست روزمره‌ای که در آن، درد، تنهایی، مهر و طنز درهم‌تنیده‌اند.