سال پیش زمانی که مکتب هایمان بسته شد، برای نخستینبار رویایی خبرنگار شدنم را تا امر ثانی متوقف کردند؛ آن وقت با خود گفتم «کاش دختر نمیبودم»
آه؛ این جمله چقدر نفسگیر بود و سمفونی گلویم را به تاراج برده بود. از همان روز با خود پیمان بستم که بار دیگر این جمله را به زبان نخواهم آورد و حتا در بارهء این جملهی کریه و حزنآلود در بدترین شرایط هم فکر نخواهم کرد اما؛ انگار زندگی را هیچی حالیش نیست.
در ذهنم داشتم فیلم نامه می نوشتم که روزی خبرنگار شوم. واه، چه تصویرهای جالبی داشت. من، مریم، شبنم و سیاره، میخواستیم خبرنگار شویم، کار کنیم و بلندگوی حقیقت باشیم.
کارگردانش این فیلم استادان دانشگاه بودند و کرکتر های آن ما سه نفر، شاید این بهنظر کوچک باشد؛ ولی برای من بسیار خواستنی و بزرگ بود.
بامداد دو شنبه ۲۹ ماه قوس ، با شنیدن این که طالبان اعلام کردند دانشگاه ها را به روز دختران بسته کنند، به یک باره گی حس کردم از بزرگترین آرزویم باید دست بردارم؛ دست هایم با دلم یک جا می لرزید و قطره های اشکم مانند شبنم های روی گل نارنج در طوفانی پس از یک باران نرم روی زانوهای بی حس ام می ریخت. تا تکان خوردم، متوجه شدم که این بار روحم، هق هق گریه های ناچاری دارد و با درد و آه، ناله و فریاد می زند :« کا… کا کاش دختر نمی بودم». و فقط این درد را یک دختر می داند که من چه کشیده ام.
«کاش دختر نبودم» کاش تنها فقط چند کلمه بود، اما نیست. این جمله بار زندگییی را بر دوش میکشد که ما ازش محروممانده¬ایم. ماهایی که مثل یک بت به هر قفل و قلادهیی که برایمان بستند، فقط نگاه کرده ایم و با گذشت زمان درمانده، پیر و فرسوده شده ایم و ناجییی نبود که دستمان را بگیرد.
حالا این آرزویم را که محالش کردند، کجایی این باتلاق بگذارم؟ که سرم داد نکشد و نفرینم نکند، که از خونم تغذیه نکند، که مجال زندگی را ازم نگیرد، که آرام بگیرد، که ادامه بدهم، که به “مریم” بگویم، امیدت را از دست نده و تا آخرین گلولهات بجنگ، که خورشید فردا، سیاهیهای امروز را جزغاله میکند.
حالا برای چه بجنگم؟
از کدام آرزو بنویسم؟
از این که نمیتوانم خبرنگار شوم یا هم از این که زندگیام را به خاکوخون کشیدهاند؟
از نداشتن آزادییی که طبیعیترین حقمان است شکوه کنم، یا از برادارانی که دیدند آرزوهای خواهران شان به خاک یک سان می شود، فقط نگاه کردند و ابراز تاسف کردند. از کدام درد گویم؟
دیشب به مادر میگفتم: مادر دلم برای بهار شور میزند، چه وقت بهار میرسد، که من بروم دانشگاه و برای آرزوهایم بجنگم؟
مادر گفت: «کم مانده دخترم!»
نه من و نه مادرم می دانستیم که کم مانده یی ما تا «امر ثانی امیر طالبان »است و کی می داند «امر ثانی امیر طالبان» چه وقت خواهد بود؟
آری مادر جان هیچی نمانده، این کم که من و شما شب از او یاد کرده بودیم، دارد مرا و آرزوی ایستادنم را پشت میز خبر مشهور ترین شبکه یی خبری افغانستان، به سیاهچال برده است.
مادر! صبح امروز از هر روز دیگر بیشتر آرزوها را شبیخون زدهاند؛ آزادی را مثل جان دختر زیبای تخار که به جرم عاشق شدن، هر روز روی نعش خیابان شلاق می زنند، دستهای مان را از آرنج بریده اند، موهای مان، که باد را به وحشت میانداخت، زیر تاریک ترین جنس جهان می پوشانند. بله؛ همهچیزمان را به رگبار ظلم و وحشت بستهاند و ما غمگینترین سکانس این فیلمنامهیی مزخرفایم.
بله؛ ما غمگینترین سکانس این فیلمنامهایم…
مسئولیت محتوای مقالههایی که در بخش دیدگاه وب سایت آمو منتشر میشوند به دوش نویسندگان آن است.