راضیه ۹ سال پیش شوهرش را در یکی از حملههای انتحاری در کابل از دست داد. او از همان زمان تا اکنون، مسؤولیت خانوادهاش را برعهده دارد.
او درحالی که با مشکلات بسیاری دست بهگریبان بود، توانست در رشتهی دارالمعلمین تحصیل کند و بهحیث آموزگار در یکی از مکتبها مشغول تدریس شود و از این راه، نیازمندیهای خانوادهاش را تأمین کند؛ اما حالا با بازگشت طالبان بهقدرت، شغل خود را از دست دادهاست.
راضیه که حالا با دشواریهای زیاد اقتصادی روبهرو است، میگوید: «هنگامی که شوهرم کشته شد، فرزند بزرگم ۹ سال داشت و مشکلات زیادی را تحمل کردم. وقتی به دفاتر و مکاتب برای یافتن شغل مراجعه میکردم، برایم میگفتند که تو فارغ صنف دوازده هستی. مجبور شدم تا با تحمل مشکلات، دارالمعلین را بخوانم؛ چون علاقهی زیادی به رشتهی معلمی داشتم.»
راضیه میگوید که مدت شش سال بهحیث آموزگار کار کرده و با آنکه انجام این کار برایش دشوار بود، اما ناچار باید این مشکلات را تحمل میکرد.
او که امیدوار است روزی فرزندانش انسانهایی مؤفق برای کشورشان شوند، گفت: «با آن که با دهها مشکل مواجه شدم؛ اما هیچگاه بهروی اولادهایم نیاوردم، تا بر آنها تاثیر بد نگذارد. کوشش میکردم نیازهای فرزندانم را برآورده کنم تا آنان با خیال راحت درس بخوانند.»
این زنِ سرپرستِ خانواده، با بازگشت طالبان، همه امیدهایش با خاک یکسان شد و اکنون آیندهی فرزندانش را تاریک میبیند و میگوید: «قبلن فکر میکردم که مشکلات کم ماندهاست و روزهای خوبی در پیشرو است؛ اما اکنون نا امید شدم. فرزندانم نیز از ادامهی تحصیل دلسرد شدهاند؛ چون میبینند که آیندهی کشور معلوم نیست و افراد تحصیلکرده در جامعه جایگاهی ندارند.»
راضیه و هزاران پدر و مادر دیگر در افغانستان، این روزها نگران آیندهی فرزندانشان استند. آنان میگویند که مشکلات آنها نسبت بهزمان جمهوریت چند برابر شدهاست و ادامهی این وضعیت برای شان غیرقابل تحمل است.
او درحالی که اشک از چشمانش جاریست، از جامعهی جهانی میخواهد که نگذارند آرمانها و اهداف دختران و پسران افغانستان با خاک یکسان شود.
راضیه ادامه میدهد: «مشکلاتِ موجود، تأثیر بدی بر روی پسرم گذاشتهاست. خواست جوانان این است که به امکانات دسترسی داشته باشند؛ اما وقتی پسرم میبیند که کمبودهایی در زندگی ما است، خیلی آزرده میشود و این برای من دردآور است.»
نگرانی دربارهی آینده، مشکل اصلی جوانان در افغانستان
فیصل پسر بزرگ راضیه ۱۸ سال دارد، او میگوید که با انگیزه درس میخواند تا روزی مرحمی برای زخمهای مادرش شود و از راه آموزش بتواند بهفامیل و جامعه خدمت کند؛ اما اکنون انگیزهی خود را در برابر درس خواندن از دست دادهاست.
فیصل تأکید کرد: «بعد از تغییر رژیم، کاملن انگیزهام را از دست دادم. نمیتوانم درس بخوانم؛ چون نسبت به آینده، نگران و نا امید هستم.»
زحل، دختر راضیه صنف نهم مکتب بود و حالا یکسال است که طالبان به او و همصنفیهایش اجازهی رفتن به مکتب را نمیدهند.
زحل میگوید: «روزی که خبر شدم، دیگر نمیتوانم مکتب بروم، خیلی ناامید شدم. این برایم دردآور است. حس میکنم که دیگر زندگی معنی ندارد. تمامی آرزوهایم مرده است. تنها امید من این است که روزی بتوانم دوباره بهمکتب بروم.»
راضیه یکی از هزاران زنیست که همسران خود را از دست دادهاند و مسؤولیت زندگی را بهتنهایی به دوش میکشند. جنگهای چهار دههی گذشته، خانوادههای زیادی را با چنین سرنوشتی روبهرو کردهاست؛ سرنوشتی که هرروز تکرار میشود.