مسئلهی افغانستان پیش از این که قومی باشد، هستیشناختی است. بسیاری از انسانهای افغانستان در شناخت و تعریف از خود دچار خطا هستند؛ زیرا ایشان خودشان را بهجای تعریف و شناختن بر اساس ذات، بر بنیاد عَرَض میشناسند و بر سر همین عَرَضها با همدیگر اختلافات عمیق دارند. ذاتیترین ویژگی انسان «انسان بودن» اوست و هر عرَض و معرف دیگر، برساختی است بر سر ذات او.
به عبارت دیگر، معمولاً در جامعهی افغانستان به «کیستی» انسانها اولویت بیشتری نسبت به «چیستی» آنها میدهند. در رویکردی فلسفی، بنیادیترین پرسش در بارهی انسان اینست که «انسان چیست؟» پرسش از «کیستی» او اگر چه مهم است؛ اما آنچه انسان را در جهان نسبت به مخلوقات دیگر ویژه و متمایز میسازد «چیستی» اوست. وقتی میگوییم فلانی کیست، در پاسخ به این سؤال انتظار داریم توضیحاتی در بارهی هویت او بشنویم: اسمش، اسم پدرش، نسباش، قوم و دین و مشخصات دیگرش. اما وقتی میپرسیم فلانی چیست؟ پاسخ به این پرسش باید هستی و مشخصات بنیادی او را وابگشاید.
گرچه مفهوم «انسان» بهتنهایی میتواند پاسخ به هر دو سؤال یادشده باشد؛ اما اگر بخواهیم هستی انسان را به اندازهای که در مباحث اجتماعی کمکمان کند واگشایی و تعریف کنیم، مفهوم «انسان بودن» توضیحِ کافی از ذات و ویژگیهای بنیادی انسان بهدستمان میدهد. پس از دانستن و ارائهی این تعریف، بخاطر شناخت بیشتر میتوانیم بهدنبالِ توضیحات دیگر اعم از فرهنگی، دینی، قومی و غیره برویم.
در یک جامعه گروههای اجتماعی متفاوت زندگی میکنند. هر گروه ممکن است هویت خود را با یک عنصر و یا عناصر متعدد تعریف کند و در خویشتن، یک و یا عناصر متعددی را اصالتمند بداند. برای یک گروه اجتماعی ممکن است دین و مذهب مهم باشد، برای دیگری آتئیست بودن، سوسیالیست بودن، گرایش جنسی، برای دیگری قوم و یا گرایشها و بنیادهای شناختی دیگر.
مثلاً برای یک فردِ هزاره یا تاجیکِ افغانستانی، تاجیک و هزاره بودن در واقع شناخت و تعریف او از خودش است. و ممکن است این اصل شناختی، مهمترین بنیاد زندگی آن شخص را تشکیل بدهد. شاید او بنیاد دیگری غیر از قوم را نیز در خود مهم و اصیل بداند، شاید هم نه. اما در کشوری دیگر، شاید قومیت مهمترین بنیاد تعریف یک فرد از خویشتن نباشد. فرضاً برای یک کمونیست بنیادگرا در فرانسه، مهمترین عنصر وجودش کمونیست بودن است و به قوم و گاه حتا به ملت، ذرهای اهمیت نمیدهد.
بنیادهای شناختی فرد، جهانبینی او را تشکیل میدهند. ماهیت انسان بر اساس همین بنیادها شکل میگیرد.
در افغانستانِ امروز، در کنار دین و مذهب، عنصر قومی از مهمترین اصول شناختی افراد است. این مسئله ریشه در بافتار اجتماعی و تاریخی این کشور و مشخصتر، در پیشبرد سیاستهای برتریجویانهی قومی توسط افغانیستها دارد.
افغانیزم بهعنوان ایدئولوژی حاکم، حداقل در بیش از صد سال اخیر، زیر نام دولت – ملتسازی در تلاش شبیهسازی و استحالهی هویت و جهان معرفتیِ تمام مردم این سرزمین در روایت «افغانیت» بوده است. این کنش برای ملتسازی بر محور هویت افغانی، باعث پدید آمدن واکنشهای دفاعی توسط اقوام دیگر برای بقا و حفظ هویتشان شده است. در نتیجه، گروههای قومی دیگر، بنیادهای جهانبینی خود را در محور «قومیت» تعریف کرده و در واقع، خواهان حفاظت از تاریخ و فرهنگ قومی خودشان در برابر هجوم افغانیزم شدهاند. اما پیآمد این مسئله در همین حد باقی نمانده، بلکه تا سرحد جان گرفتنِ ناسیونالیسم افراطی تباری در سطح اقوام مختلف پیش رفته است.
البته عوامل دیگری را نیز همچون جنگهای داخلی، دست درازیهای بیرونی و سوء استفادهی گروهها و شخصیتهای سیاسی از احساسات قومی مردم، میتوان در کنار «افغانیزم» برشمرد. اما اساس اختلافات قومی و بحران هویتی در افغانستان و در کل، از اساسیترین علتهای شکلگیری جهانِ معرفتی انسانهای افغانستان ریشه در تمامیتخواهی افغانیزم دارد.
اکنون به این نکته توجه بکنیم که این ماهیت و عَرَض، یعنی قومیت _ که به آن بیشتر از ذات انسان اهمیت داده میشود، آیا در جامعهی افغانستان حلکنندهی مشکلات است یا علت مشکلات؟ بهنظر من شق دوم درست است. در سخنِ کوتاه، افغانیزم در طولِ تاریخ، از امارت عبدالرحمان خان تا امارت طالبان، دست به هر تعدی و ظلمی زده است تا کُلِ مردمِ کشور را بهلحاظ روانی و فزیکی، در انقیاد خود داشته باشد. اقوام دیگر نیز در برابر این کنش، واکنش نشان دادهاند. این واکنشها منجر به شکلگیری ایدههای برتریجویانه، تجزیهخواهانه، اصالتطلبانهی قومی و حتا محلهگرایانه در میان اقوام هزاره، اوزبیک و تاجیک شده است.
در صورتیکه عَرَض علت پدید آمدن مشکلات و اختلافات عمیق میان انسانها شود، برای حل اختلافات باید به ذات انسان که مشخصهی مشترک همه انسانهاست، برگشت و انسان را بر اساس « انسان بودن» از نو تعریف کرد؛ آنچه در جامعهی ما نیاز آن بیشتر از هر چیز دیگری محسوس است.
باور به اصالت قوم، چنانکه در بالا گفتیم، بحرانِ جامعهی افغانستان را عمیقتر ساخته است. این بحران در درازمدت ممکن است بهصورتی بدتر و ضد انسانیتر تغییر شکل بدهد و باعث فروپاشی کامل جامعه شود. پس راهحل چیست؟
امروز بحران قومی به اکثریت مردم افغانستان روشن و محسوس است. طالبان بهعنوانِ تجلی واقعی افغانیزم، کماکان تاکید بر اصالت «افغانیت» و تعریف کلِ کشور به این اساس دارند. قریب به مطلقِ رهبران امارت طالبان پشتونها اند. این گروه در عمل، دست به اصالت دادن به زبان پشتو و زدودن زبان و هویت اقوام دیگر میزنند. و در کل، حکومتداری این گروه بر محور سیاستهای افغانیستی در شکلی برهنه استوار است.
اقوام دیگر، بهویژه آنانیکه مشکل کشور را در محور «مسئلهی ملی» تعریف میکنند، برای حلِ وضعیت بحرانی کشور و رسیدن به حق و عدالت، پیشنهادات گوناگونی دارند. پارهیی از کسان شاهکلید عبور از بحران را تغییر ساختار دولت و بازتعریف هویت جامعه و تشکیل دولت – ملت از نو میدانند. فدرالیسم، تجزیه، دولت پارلمانی، هویت خراسانی و تاکید به حق اقوام در تعیین سرنوشت شان، از پیشنهادهای عمدهی این گروهها است.
در بارهی موجودیت «مسئلهی ملی» در افغانستان با ایشان موافقت دارم؛ اما برای بیرون رفتن از این وضعیت، باور و راهکار پیشنهادی من با ایشان فرق دارد. پیشنهاد این قلم برای حل بحران قومی افغانستان «انسانمحوری» و «انسانگرایی» است. منظور از «انسانمحوری» عبارتست از اصالت دادن به ذات انسان و تعریف او بر اساس «انسان بودن» فارغ از هویتهای برساختهیی است که توسط اجتماع، روی دوش انسان بار میشوند. «انسانمحوری» بهعنوان یک طرح و راهکار فلسفی و هویتی برای حل بحران قومی، نخست در برابر «افغانیزم» قرار میگیرد و سپس، در برابر تمام محورهای قومی دیگر _ که آنها را عجالتاً «تاجیکیزم»، «هزارهایزم» و «اوزبیکیزم» مینامم.
انسان افغانستان از نو و از بنیاد، باید دوباره تعریف شود و اصالت باید به خود انسان داده شود تا به ماهیت قومی و مذهبی او. به این حساب، «انسانمحوری» پیشرو ترین و در عین حال خالصترین، رهاییبخشترین و عادلانهترین تعریف از انسان، و عقلانیترین بنیاد برای جهان معرفتی جامعهی افغانستان ارائه خواهد کرد. در این تعریف، هویت افراد نخست بر اساس انسان بودن شان تعریف خواهد شد و برتری افراد، دیگر بر اساس قومیت یا مذهب شان مطرح نخواهد بود. بلکه انسانِ برتر آن کسی خواهد بود که اهمیت «اصالت انسان» را نسبت به هویتهای برساختهی او بهصورت شایسته درک بکند، به تفاوتهای انسانی احترام بگذارد و باور به زندگی مسالمتآمیز بدون توجه به قومیت و مذهب افراد داشته باشد.
سرزمینی که فعلاً اسم آن افغانستان است، در آینده اگر قرار است با حدود جغرافیایی امروز آن باقی بماند، باید بر اساس یک قرارداد اجتماعی جدید بازتعریف شود. در این روند باید تلاش شود تا برساختهایی چون قوم فقط در چارچوب رسوم و فرهنگ محدود شوند. دولت، ملت، ساختار و قانون آینده بایستی از هرگونه آلودگی قومی پاکیزه باشند و قدرت و ثروت، به هیچ صورت بر اساس قومیت نباید توزیع شوند و قومیت از حوزه سیاست باید پاک گردد. در سخنِ کوتاه، زدودن افغانیزم و ایزمهای قومی دیگر و جایگزینی «انسانیت» و ارزشهای مشترکی که رنگ قومیت نداشته باشند، بهعنوان پایههای اساسی دولت – ملت جدید باید در نظر گرفته شوند.
صاحب این قلم شاید از معدود کسانی باشد که در وضعیت شدیداً قومی افغانستان به پیشنهاد چنین طرحی که انسان را بر اساس وجودش مجدداً تعریف بکند، باور دارد. کسان دیگری نیز هستند که به «اصالت وجود انسانِ افغانستان» نسبت به برساختهای قومیاش میپردازند. برای فراگیر شدن این بحث از فرهنگیان و نویسندگان محترم افغانستان، بهویژه از کسانیکه دغدغهی انسانیت دارند خواهش میکنم تا روی این موضوع دقت بیشتر بکنند و برای رهایی کشور از بحران قومی و بخاطر جلوگیری از فروپاشی کامل جامعه، در بارهی راههای عملی «انسانمحوری» گفتگو بکنند.
جوانمرد پاییز هنرپیشه و فعال جامعه مدنی است.
مسئولیت محتوای مقالههایی که در بخش دیدگاه وبسایت آمو منتشر میشوند به دوش نویسندگان آن است.