دیدگاه شما

در رثای بصیر بدروز

از راست به چپ: بصیر بدروز، لطیف پدرام و بارش.

پاییز خواهد آمد، با لیسک‌ها

با خوشه‌های ابر و قله‌های درهمش

اما هیچ کس را سر آن نخواهد بود که در چشمان تو بنگرد

چرا که تو دیگر مرده‌ای!

چرا که تو دیگر مرده‌ای،

همچون همه‌ی آن مرده‌گان، که فراموش می‌شوند

زیر پشته‌یی از آتشزنه‌های خاموش.

هیچ کس بازت نمی‌شناسد، نه. اما من ترا میسرایم

برای بعد ها میسرایم چهره‌ی تو را و لطف تو را

کمال پخته‌گی معرفتت را

اشتهای تو را به مرگ و طعم دهان مرگ را

و اندوهی را که در ژرفای شادخویی تو بود.

لورکا: ترجمه‌ی احمدشاملو

در رثای بصیربدروز!

می‌خواهم از فریدریک‌نیچه وام بگیرم و در رثای «آواره و سایه‌اش» بنویسم. در باره‌ی انقلابی، رزمنده و چریک بی‌قراری بنویسم، که از «دره‌ی هزاره»ی پنجشیر پرواز کرد، شهر به شهر، روستا به روستا، کوه به کوه این سرزمین هرز را درنوردید؛ همچون عقاب گشوده‌بال قله‌های بلند و افق‌های دوردست و ناکران‌پیدا را برای این که راه مان را گم نکنیم، علامت زد؛ آن هم برای محقق شدن چه آرزوهای بزرگ انسانی‌ای؟ گویی تمامت زمین را بر گرده‌ی خویش کشیده بود و به پیش می‌تاخت. بی‌پروا از کمان‌داران عبوس، از دژها و حصارهای سر به فلک کشیده‌ی سنت و استبداد عبور می‌کرد.

هر کجا صدای رزم و پیکار بلند می‌شد، بدروز آن‌جا بود. انگار سیمرغی است که بوی پرسوخته‌اش را میشنود و می‌شناسد و می‌بوید، و بی‌درنگ پرواز می‌کند. در کوهستان‌های پنجشیر، در تاکستان‌های شمالی، بلندی‌های پربرف سالنگ، شالیزارهای بغلان و کندز و تخار… اما، من نخستین بار در بدخشان یافتم‌اش؛ در یک خانه‌ی تیمی، در جمع چریک‌های نامداری مانند حفیظ‌آهنگرپور، قربان‌پساکوهی، امام‌نظر‌روستا، محمدظاهرحاتم، نسیم‌کشمی و اکرم معروف به توریالی و… مردی چونان چون خلاصه‌ی خودش که شبیه هیچ کسی نبود. پهلوان و خوش‌سیما و با چشمان غیرمعمولی بزرگ و اثرگذار. اگر گرز و کمندی داشت حتما فکر می‌کردی از رزمگاه رستم زابلی آمده است. ماندگارترین خاطره‌ی من، دست‌های بسته و ولچک‌زده‌ی ما بود در میان انبوهی نظامیان مسلح دولت، که در عبور از رودخانه‌ای در بدخشان به دام شان افتاده بودیم. پیوسته به من هشدار میداد نترسی، نترسی! و مرا نیز نمی‌شناسی، ما تصادفآ از این معبر عبور می‌کردیم و شناختی از هم نداریم.

تصویری از بصیر بدروز روز در سال‌های آخر عمرش. او روز جمعه (۲۵ قوس ۱۴۰۳) از اثری بیماری که داشت درگذشت.

در چنگ آن کفتارهای مسلح و بیرحم رژیم کودتا باز همچنان دلیر و شجاع مینمود، انگار از گلستانی به گلستان دیگر می‌رود نه به تاریک‌خانه‌های زندان و سلول‌های نمناک. بعد از هر سکوت، برای دلداری ما این شعر لاهوتی را زمزمه می‌کرد:

می‌بینمت، می‌بینمت

رو سوی زندان میروی…

بس راه‌ها سنجیده‌ای

راه نکو بگزیده‌اس

با ظالمان جنگیده‌ای

با فخر شایان میروی.

بدروز، به جرم همان راه نیکویی که گزیده بود، پیوسته تحت پیگرد رژیم‌های مستبد قرار داشت، باید به ناگزیر از کوهی به کوچه‌ای میرفت، از شامی به شبی و یا از زندانی به زندان دیگر می‌افتاد. سال‌های جوانی عمرش را در زندان پلچرخی سپری کرد، درست در همان قتل‌گاهی که برادر قهرمان‌اش را تیرباران کرده بودند. سلولی که حفیظ آن‌جا نفس کشیده بود، زیسته بود و از همان‌جا روانه‌ی کشتارگاه شده بود مقابل چشمان‌اش بود،- با پنجره‌ی کوچکی که میگویند وقتی از آن سلول رد میشدی صدای بی‌نظیر آهنگرپور را می‌شنیدی. در آن جزیره‌ی خاموش، موریانه‌ی اندوه یعنی غم سفر بی‌بازگشت برادر، چون کورموش پیر جسم و جان‌اش را به جویدن گرفت، غمی که دیگر هرگز دست از دامن‌اش برنداشت- اندوه غیاب و غیبت کبرای چریک نام‌آوری که هرگز جسد‌ اش به دست نیامد و گورش شناخته نشد.

آری! روز چهارشنبه ۱۳ نوامبر سال روان برایش زنگ زدم. آواز رفیق شکنجه و زندانم را شنیدم، صدای محزون رفیق و برادر همرزم‌ام را شنیدم؛ به بیان یکی از شاعران بزرگ آمریکای لاتین: آواز بی‌حنجره را؛ آوازی را که نرمانرم روی در خاموشی نهاده بود.

در این جهان بیرحم که همه چیز درهم شکسته شده است و آواره و سایه‌اش گام به گام منزل عوض می‌کنند، تنها خاموشی می‌تواند زیر دشنه‌های کوتاه کاکتوس نفس بکشد و سکوت حتا و هرچند بویناک بهتر که گفتارهای سخیف. «سرشار از فریادهای رهایی‌بخش آزادی را آرزومند بود». بدروز و دشمنان خانگی؟ میگفت با اینها چه کنم، با این جماعت دوست‌نما، که از پشت خنجر میزنند و خیل خیل انبوه کرگسان تماشا!

درحضیض روزان و شبان سلطه، در تنگناهای تحکم زور و زر و تزویر، فرصت‌های دروغ و فریب، حوالت‌های سودجویانه‌ی متافزیکی، که خدا غایب‌ترین وجود و موجود آن بود و یا به نام جهاد خودکشی اش کرده بودند، با عبور از چهارراه های رنج و تفتیش، به پلخمری در بغلان پناه برد، شهر کوچکی که در آن روزگاری قدرت دشنه و دشمن می‌شد نفس کشید و دلتنگ نگردید؛ شهر غریب، که نمی‌توان دوستش نداشت با صمیمیت و آرامش کنار رودخانه‌اش.

ژان‌پل‌سارتر، نمایشنامه‌ای دارد با عنوان«گوشه‌نشینان آلتونا»، احسان‌طبری رونهفته‌گان آلتوتا ترجمه کرده است. یک عده از شمار گوشه‌نشینان آلتونا این چریک/عیارخراسانی را، که لباس و ردای سیاه بر تن می‌کرد در منگنه می‌فشردند؛ برای رونهفته‌گان، برادر حفیظ بودن خود جرمی بود نابخشودنی چه برسد به ستمی بودن، چپ بودن و متهم بودن به گناهان دیگر؟! این خانواده چه قربانی‌هایی که ندادند، چه گردن‌های بلندی از این‌ها که به جرم آزادی‌خواهی و عدالت‌طلبی بریده نشد.

آن گناهکاران و رونهفته‌گان اکنون پیدا نیستند و یا چنین جلوه می‌دهند؛ ورنه در لباس دموکراسی یا دموکراسی اسلامی می‌باشند زیر برف و باران زندگی کنند و هر روز چهره‌ی دراکولایی خود را بشویند و بپوشانند. این فریبکاری‌ها و دروغ‌ها هر چند شکل ها را دیگرگون نمی‌کنند؛ شاید مهم‌ترین لطف‌اش این باشد که یک-چند لحظه‌یی چهره‌ی یکدیگر را فراموش نماییم، اما به راستی می‌ارزد خدای رحیم را برای این فراموشکاری کوتاه‌مدت فراموش کنیم؟

بدروز ادامه و استمرار سپارتاکوس تا امروز بود یعنی خواست آزادی بود، آزادی برای همه، برای همه‌ی آدمیان به ویژه ستمدیده‌گان و بینوایان.

مرگ، آن قامت بلندبالای شجاعت و آزادی و«نه» گفتن را بیرحمانه تخته‌بند کرد.«مهر  هفتم» برگمن از نظرم میگذرد: شوالیه‌ی غیور در بازی با مرگ شطرنج را باخت؛ شاید مثل هومر در نابینایی آواز خواند:

اگر مردم

در مهتابی را باز بگذارید

دروگر،

گندم درو می‌کند

از مهتابی خویش می‌بینمش!

باری، چه ترسناک و ناخوشایند است، هنگامی که دروازه‌های ابدیت با صدای هولناک پشت سرت بسته می‌شوند و پایانت را بر طبل‌ها و ناقوس‌ها می‌کوبند، یعنی: برای ابد مرده‌ای!

لطیف‌پدرام رهبر حزب کنگره ملی افغانستان است.

مسئولیت محتوای مقاله‌هایی‌ که‌ در بخش دیدگاه وب‌سایت آمو منتشر می‌شوند به‌ دوش نویسندگان‌ آن است.