کاج، حالا نامی آشنا برای همه است. رویداد خونین جمعه هشتم میزان در آموزشگاه کاج، چنان دردناک بود که هرکسی با شنیدن خبر آن اندوهگین میشود؛ اما در متن این فاجعهی اندوهناک، هرجان باختهی این رویداد، داستانی دارد.
قربانیان این حادثه که بیشترشان دختران بودند، همان مسافران بی برگشتی بودند که با کولهباری از آرزوها، بههدف سپری کردن آزمون گِرد آمده بودند؛ ولی بیخبر از آنکه آنان با تمامی آرزوهای شان، رهسپار خاک میشوند.
چند روز پس از این رویداد خونبار، با خانوادهی سمیرای جانباخته در این انفجار تماس گرفتم و برای ملاقات آنها، بهدشت برچی در غرب کابل رفتم؛ جایی که این روزها بهشدت زیر نظر طالبان است.
در راه رسیدن بهبرچی، دلهُره داشتم. آنچه را دوستانم گفته بودند، درست بود؛ ساحهی دشت برچی سخت زیر مراقبت طالبان بود. افراد طالبان، در کوچه پسکوچههای این منطقهی هزاره نشین دیده میشدند و مشغول بازرسی بودند. موتر تونسی که من مسافر آن بودم، نیز چند بار در راه بازرسی شد.
به خانهی سمیرا رسیدم، داخل شدم، هیچ صدایی شنیده نمیشد. انگار همه خوابند. وارد یک اتاق شدیم. مردی میانسال که چشمانش همچو لاله سرخ میزد، درگوشهی اتاق نشسته بود و به ما خوشآمدید گفت.
این مرد میانسال، پدر سمیرا همتی بود. او که روزگاری سخت را برای برآورده کردن آرزوهای فرزندانش سپری کرده بود، حالا در غم از دادن سمیرا فرزند پنجم خود، بر گلیم غم نشستهاست.
جدایی اجباری از دختر، ضربهی مُحکمی بر روان علی همتی پدر او وارد کردهاست. وی میگوید که بارها سمیرا را از رفتن به آموزشگاه منع کرده بود؛ اما سمیرا که بهفراگیری علم سخت علاقهمند بود، قبول نمیکرد؛ زیرا به نقل از پدرش: «همیشه در صنف اول نمره بود؛ چون خیلی تلاش میکرد. او آرزو داشت تا به جامعه خدمت کند و میخواست در آینده استاد دانشگاه شود.»
سمیرا ۱۸ سال داشت و فرزند پنجم خانواده بود. او در رویداد خونین مرکز آموزشی کاج؛ در حالی که خود را برای اشتراک در آزمون کانکور آماده میکرد، جان باخت.
روایتِ تلخ برادر سمیرا از روز انفجار
برادر سمیرا در حالی که چشمانش پُر از اشک است، دربارهی خواهرش سمیرا میگوید: «او دختری متفاوت، سختکوش و مهربان بود و برای رسیدن به آرزوهایش، سخت تلاش میکرد. سمیرا شبها تا دیر وقت درس میخواند و اعضای خانواده، همیشه او را برای رسیدن به اهدافش حمایت میکردند.»
او میافزاید: «معمولن ما روزهای جمعه دیرتر از خواب برمیخیزیم. ساعت ۷ و ۳۰ صبح بود که صدای هوَلناکی شنیده شد، ما هیچ باور مان نمیشد که مرکز آموزشی کاج مورد حمله قرار گرفته باشد. چند دقیقه بعد، بهگوشی (تیلفون) مادرم زنگ آمد. یکی از همصنفان سمیرا تماس گرفت که در کورس انفجار شده، شما عاجل خود را برسانید. من و خواهرم که بزرگتر از سمیرا است، به ساحه رفتیم؛ اما منطقه زیر کنترول طالبان بود و اجازهی ورود نمیدادند، به مشکل توانستیم یک راهی پیداکنیم. وقتی داخل کورس شدیم، یک حالت وحشتناکی را دیدیم… قطعات سقف، پایین ریخته بود و چوکی و میز همه درهم شکسته بود؛ اما وقتی داخل صنف شدیم، یک وضعیت وحشتناکتری را دیدیم، اجساد دانشآموزان سرهم افتاده بودند و جای پای برای پیداکردن اجساد نبود. من سعی کردم خواهرم را پیدا کنم، اجساد تشخیص داده نمیشد؛ چون بعضیها کاملن تکه تکه شده بودند. بعضی سرشان نبود، از بعضی دست و صورتشان کاملن غیرتشخیص شده بود.»
برادر سمیرا علاوه کرد: «ما نتوانستیم سمیرا را پیدا کنیم. به ما گفتند که زخمیان را به بیمارستان انتقال دادهاند. امیدوار شدیم که خواهرمان در میان زخمیان است؛ بعد از جستوجو در دو شفاخانه، اثری از خواهرمان نیافتیم.»
او درحالی که میگریست و به سختی سخن میزد، افزود: «وقتی به شفاخانهی جناح رفتیم، اجازهی داخل شدن را ندادند. ما هم بهبهانهی اهدای خون برای زخمیان، داخل شفاخانه شدیم و در سردخانه، پیکر بیجان او را یافتیم….»
مادر غمدیدهی سمیرا، در حسرتِ دیدارِ دوبارهی دخترش
غمِ سمیرا، کمر انیس گل مادرش را خم کرده و چند روزی است که پیوسته اشک میبارد. او میگوید: «سمیرا برخورد خیلی خوبی با اعضای خانواده داشت و تلاش میکرد که همه را خوش نگه دارد. هیچگاه حرفی که باعث ناراحتی فامیل شود، نمیزد.»
انیس گل میافزاید: «روزی که شهید میشد، برش گفتم: امروز نرو! پس فردا عروسی پسر مامایت است، آمادگی بگیر؛ اما قبول نکرد. گفت: امتحان است مادر، باید بروم.»
حالا سمیرا در زیر خروارها خاک خفته و داغ نبودنش را بر دل پدر و مادرش گذاشتهاست.
او آرزوهای بسیاری مثل ۵۲ جان باختهی دیگر در این انفجار داشت؛ انفجارهایی که هر ازچند گاهی بر تنهی تناور دانایی و آگاهی تبر میزنند؛ اما غافل از اینکه دختران و پسران این سرزمین برای تغییر آیندهی شان، از هیچ تلاشی دریغ نمیورزند.