دیدگاه شما

از آن روزها صدها روز گذشته است

افراد طالبان در شهر کابل. تصویر از آرشیف.

آن روزها، عادت کرده بودیم که با هر لقمه غذا، بغضی که در گلوی ما گره شده بود را بی‌صدا قورت دهیم و شکرگزار باشیم؛ شکرگزار لقمه‌ غذا و خانه‌ای که داشتیم، چرا که بسیاری حتی همین را هم نداشتند. چندین روز بود که آشوب و نابسامانی را در هر قدم از پیاده‌روها، مقابل نانوایی‌ها و پارکی که تا چند روز قبل محل رفت‌وآمد عموم بود، مشاهده می‌کردیم. کاری از دست‌مان بر نمی‌آمد جز بغض کردن و محکم‌تر بستن روسری‌هایمان با دو سه سنجاق اضافه، تا مبادا لب‌های لرزان و گلوی پر بغض ما برای دیگران مشهود باشد.

با وجود دیوار لرزان درونی‌مان، باید شکرگزار و شاد می‌بودیم. باید خوشحال می‌بودیم که در کابل بودیم؛ کابلی که پایتخت بود، کابلی که رئیس‌جمهور، وزرا و وکلا در آن زندگی می‌کردند. این یعنی کابل به‌سادگی ولایات سقوط نمی‌کرد.

آن روز، آخرین روز امتحانات نیم‌سال بود. از خانه که خارج شدم، قل‌هو‌الله را با اخلاصی که قبلاً در من نبود، خواندم و نفسم را با دست‌هایم به تمام بدنم پخش کردم، گویی برای خودم سپر می‌ساختم. راه دیگری هم نبود، چرا که کسی از لحظه‌ بعد خودش خبر نداشت؛ تنها خدا می‌دانست…

ساعت از ده گذشته بود. امتحان تهذیب شاگردان صنف پنج را تمام کردم و تا جایی که امکان داشت، شاگردها را سریع به طرف خانه‌هایشان روانه کردم. بعد از آن، نتایج روز را به اداره‌ مکتب تسلیم کردم. صنف من در طبقه دوم قرار داشت و پنجره‌هایش رو به جاده‌ عمومی بود؛ جاده‌ای که در تمام عمرم چنین ازدحامی را در آن ندیده بودم.

موترها مانند لشکر مورچه‌ها چنان چسبیده به هم حرکت می‌کردند که گفتم: موترها پیاده‌رو دارند…

آن‌طرف‌تر، تعداد چادرها در پارک بیشتر از چند روز قبل شده بود. دیگر چادرها یک‌رنگ نبودند؛ چادرها رنگارنگ شده بودند، شبیه بندهایی که در تنه و شاخه‌های درخت زیارت شاه دوشمشیره دیده بودم.

سرخ، گلابی، آبی و بی‌رنگ… بسیاری‌شان بی‌رنگ بودند؛ بی‌رنگ مانند ساعت‌های بعدی‌مان که معلوم نبود چه رنگی خواهند داشت…

در آن ساعات، همه وخامت اوضاع را می‌دانستیم، اما باید این را هم می‌فهمیدیم؛ آیا به دانشگاه برویم یا نه؟

نه، نمی‌شد. صدای گلوله بود که همه‌ های‌و‌هوی اطراف را ساکت کرد؛ یک، دو، سه… رنگ‌ها پریده و دست‌ها به لرزه افتاده بودند؛ یعنی کابل هم سقوط کرده است؟

اما اشتباه می‌کردیم. دو، سه دقیقه‌ بعد خبر آوردند: «صدای گلوله‌ها از آن‌طرف سرک، مقابل نانوایی به گوش می‌آید.»

بی‌جا شده‌های ولایات باهم بر سر خرید چند قرص نان مشاجره کرده بودند و این مشاجره به جنگ تن‌به‌تن و شلیک گلوله منجر شده بود. باورش آسان نبود اما حقیقت داشت: مردمی که از جنگ فرار کرده بودند، باهم جنگ داشتند؛ چرا؟

چون دو روز بود که هیچ کس برای آن‌ها نان، آب یا هیچ کمک دیگری نیاورده بود؛ حتی برای عکس گرفتن و نشر در فضای مجازی.

سخت بود، اما هنوز دلم می‌خواست به گذرا بودن آن‌ حال نابسامان باور داشته باشم؛ که امکان نداشت.

چیزی به ساعت دوازده نمانده بود که با دلی آغشته به بی‌باوری، از دیگران خداحافظی کردم و به سرعت به سمت خانه رفتم.

کابل در سکوت غرق شده بود. هرچند جاده‌ها هنوز مزدحم بودند، اما همه‌جا چنان خاموش بود که گویا هیچ زنده‌ای در موترها نیست. ازدحام اما متفاوت بود؛ قطاری از تانک‌های نظامی با غرور موترها را عقب می‌گذاشتند و پیشروی داشتند. دلهره داشتم، اما هرطور که بود باید خودم را به خانه می‌رساندم. وقتی به خانه رسیدم، پدرم خانه بود؛ خبر سقوط کابل را از پدرم شنیدم. این‌بار نه شایعه بود و نه ترس؛ واقعیت بود. کابل سقوط کرده بود.

فقط یک ساعت بعد، از پنجره به بیرون نگاه کردم: دیگر ازدحامی نبود، در سرک پشه پر نمی‌زد، شهر تا جایی که چشم کار می‌کرد، مانند گورستانی ساکت شده بود.

کابل سقوط کرده بود و ما شبیه فرزندانی که بعد از مرگ مادرشان قدر او را فهمیده باشند، زیر بار این خبر قدرتی برای صحبت نداشتیم…

از آن روزها، صدها روز گذشته است. افغانستان شبیه سرزمین قوم لوط زیر و زبر شده است. دیدیم و ای‌کاش نمی‌دیدیم که چگونه انسان‌ها از آسمان به زمین افتادند.

از آن‌ روزها به بعد، عادت کردیم؛ به اینکه بی‌صدا بغض‌ها را قورت دهیم. گاهی هم بغض‌ها می‌باریدند، گاهی پس از هر خبری در مورد وضعیت خودمان؛ خودمان یعنی من و هم‌جنس‌های من، یعنی مردهایی که باید تاوان به تن‌کردن لباس‌های نظامی را بپردازند، یعنی پیرمردهایی که به دلیل غایب شدن فرزندانشان سکته کرده بودند، یعنی زن‌هایی که در عزای شوهرهایشان که زنده یا مرده‌اش را بعد از یک خداحافظی صبح تا شام نمی‌دیدند، نوحه‌کنان به سروسینه‌هایشان می‌زدند…

مسئله‌ شکرگزاری هم بود. باید شکرگزار هم می‌بودیم و فراموش نمی‌کردیم که در کدام کشور هستیم و دولت اسلامی داریم. البته در این مورد اجازه داشتیم با صدای بلند شکر بگوییم.

تمام این حالات هنوز هم ادامه دارد، به جز وقت‌هایی که چشم‌هایمان را می‌بندیم و در خیال یک تقدیر دیگر غرق می‌شویم… خیال و تصویر نگفته ماندند؛ این دو را هنوز داریم، پنهان. البته اگر بتوانند، برای گرفتن این دو هم لشکرکشی خواهند کرد، اما نمی‌توانند؛ این دو را کم‌سو کرده‌اند، اما خاموش نکرده‌اند؛ حتی از آن روزها به بعد…

ه. رهنورد شاعر و نویسنده است که از او تا حالا داستان‌ها و اشعاری در نشرات داخل و خارج کشور نشر شده‌اند.

مسئولیت محتوای مقاله‌هایی‌ که‌ در بخش دیدگاه وب‌سایت آمو منتشر می‌شوند به‌ دوش نویسندگان‌ آن است.