دیدگاه شما

«استاد، دست‌هایمه قطع می‌کنن؟»

شماری از دانشجویان دانشگاه کابل پس از حمله عقرب ۱۳۹۹.

ساعت ۱۱ روز بود. در مهمان‌خانه‌ی تلویزیون یک، با جمعی از مسؤولان رسانه‌ها مصروف جلسه‌ی هفته‌گی بودیم. ناگهان یکی از دوستان گفت: بر دانشگاه کابل حمله شده‌است. همه نگران شدیم. مانند اکثر این‌گونه روی‌دادهای نحس، همه دنبال موبایل‌های خود رفتیم تا احوال عزیزان خود را بگیریم؛ اما من دلهره‌ی بیش‌تر داشتم.

جلسه را ناتمام گذاشتیم و هرکدام به‌سوی دفترهای خود رفتیم. در مسیر راه، از جاده‌ی ۱۷ وزیر اکبر خان به‌سوی «شش‌درک» می‌رفتم که یکی از همکاران از بخش تدریسی دانشکده‌ی اداره و پالیسی عامه تماس گرفت. صدایش به‌سختی شنیده می‌شد. او گفت:

«استاد، اگر در مسیر دانشگاه استی، لطفن برگرد و نیا!».

پرسیدم: «شما همه خوب استین؟ خیریتی است؟».

گفت: «ما در حال تخلیه کردن فاکولته استیم. در دروازه‌ی دانشگاه انفجار شده‌است».

دوباره پرسیدم: «دیگر استادان و محصلان خوب استند؟»

گفت: «معلوم نیست».

روز پیش از حمله در دانشگاه درس داشتم و قرار بود در روز حمله نیز در یک نشست اشتراک کنم؛ اما چون از پیش با مدیران رسانه‌ها قرار ملاقات داشتم، نتوانستم به دانشگاه بروم.

پس از پایان تماس با همکارم، بی‌درنگ آغاز کردم به‌زنگ زدن برای استادان و برخی از دانش‌جویان. هیچ‌کس جواب نمی‌داد.

تازه به‌دفتر رادیو آزادی رسیده بودم که در یک نوار دیداری که در گروه واتساپ وزارت داخله با خبرنگاران نشر شده بود، یکی از دانش‌جویان را دیدم که صورتش با دودآلوده بود و گریه می‌کرد:

«همه صنفی‌گک‌هایم شهید شدند. مه تنها کسی بودم که خوده از کلکین بیرون انداختم».

در آن لحظه دانستم که حمله بر «صنف چهارم ج» اداره و پالیسی انجام شده‌است؛ صنفی که یک هفته پیش، پارچه‌های آزمون سمستر هفتم ‌شان را پس داده بودم.

شماری از قربانیان حمله مهاجمان بر دانشگاه کابل در عقرب ۱۳۹۹.

از یک‌سو باورم نمی‌شد و از سوی دیگر توفانی از خشم و بی‌چارگی سراپایم را فراگرفته بود. نمی‌دانستم چه کار کنم؟

از دفتر رادیو آزادی در شش‌درک، به‌سوی دانشگاه کابل رفتم.

باز تیلفون را برداشتم. عکس‌های دانش‌جویان افتاده در خون، در فضای مجازی دست به‌دست می‌شد و هرکدام آن‌ها مانند خنجری سینه‌ام را می‌شکافت.

گروه واتساپ «صنف چهارم ج» را باز کردم. به راهد زنگ زدم، جواب نداد. به رؤوف زنگ زدم، پاسخ نداد. به علی، سهیلا، احمد علی، رقیه، مریم، ادریس… هیچ جوابی نیافتم. در حالی‌که دستانم می‌لرزید و پیدا کردن شماره‌ها هر لحظه برایم سخت‌تر می شد، به ‌فضیله زنگ زدم. زنگ خورد. در آن سوی خط، صدای خسته‌ی یک مرد بلند شد:

بلی؟

پرسیدم: «شماره‌ی فضیله است؟ من استادش استم».

گفت: «من برادرش استم».

پرسیدم: «فضیله خوب است؟»

گفت: «نمی‌دانم. داخل عملیات‌خانه است».

با شماری از استادان دانشگاه در حال هماهنگی بودیم تا بتوانیم خود را به‌ شفاخانه‌ی علی‌آباد که در برابر دانشگاه کابل قرار دارد، برسانیم. در آن لحظه فکر می‌کردیم که شاید برخی از دانش‌جویانی که زخمی باشند، به خون نیاز داشته باشند.

زمانی‌که به‌ دهمزنگ رسیدم، پولیس موتر ما را توقف داد. یک افسر جوان به ‌راننده گفت که از این‌جا پیش‌تر اجازه نیست. کوشش کردم مرا ببیند. سپس برایش گفتم: «من در دانشگاه کابل استاد استم و دانش‌جویان زخمی ما به‌خون ضرورت دارند، لطفن اجازه بتین».

افسر پولیس به‌سویم نگاه کرد و به‌دنبال آن، یک لحظه سکوتِ دردناک حاکم شد. نمی‌دانم چه حسی به او دست داد. آب گلویش را قُرت کرد و به‌سختی گفت: «برین».

در سه راهی کارته‌ی سخی، در مقابل وزارت زراعت، نیروهای ویژه‌ی پولیس دوباره ما را توقف دادند و گفتند هنوز در داخل دانشگاه عملیات ادامه دارد و به‌هیچ صورت اجازه نیست از این‌جا پیش‌تر برویم. گفتم: «من به دانشگاه نمی‌روم، به شفاخانه‌ی علی‌آباد می‌روم».

گفت: «می‌توانین از کنار وزارت زراعت و از پشت شفاخانه‌ی فرانسوی‌ها بروین».

سرانجام وقتی داخل شفاخانه‌ی علی‌آباد رسیدم، جمعی از دانش‌جویان و خانواده‌ها را دیدم که با پریشانی و درد بسیار در حال انتظار بودند.

امان نیاز، یکی از استادان دانشکده‌ی اداره و پالیسی را دیدم که پیش‌تر از من خودش را به شفاخانه رسانده بود.

داکتران شفاخانه‌ی علی‌آباد به‌من و نیازی اجازه دادند وارد دهلیز اصلی شفاخانه و بخش جراحی شویم. بیش‌تر دانش‌جویان در منزل دوم بستری یا زیر عملیات بودند.

در دهلیز منزل دوم، یک نرس، یکی از دانش‌جویان را روی ویلچیر از اتاق عملیات بیرون کرد. زمانی‌که به او نزدیک شدم تا احوالش را بپرسم، مرا در بغل گرفت و به‌ گریه افتاد:

«استاد جانه، تول هم‌صنفیان مو شهیدان شو».

او را در آغوش گرفتم و نمی‌دانم برای تسلای دلش چه گفتم. گلوله به‌پایش اصابت کرده بود.

داکتران به ما اجازه دادند وارد اتاق‌های مراقبت‌های عاجل شویم. وقتی داخل اتاق اول شدیم، ناهیده مرادی را دیدم. او به هوش بود. با دیدن من و نیازی به گریه افتاد و گفت: «هردو دستم مرمی خورده».

او در ادامه پرسید: «استاد، دست‌هایمه قطع می‌کنن؟»

گفتم: «نی ناهیده جان، تو بسیار جوان استی و ان‌شاالله زود خوب میشی».

در بستر مقابل ناهیده، فضیله افتاده بود. او یک گلوله در گردن و گلوله‌ی دیگر در ستون فقراتش خورده بود. چشمانش باز بود. فکر کردم به‌هوش است. نزدیکش رفتم. نامش را صدا زدم: «فضیله جان، فضیله جان!»

متوجه شدم که بی‌هوش است و چشمانش بی‌اختیار به اطراف می چرخد. تمامی دختران دیگری که در این اتاق بستری بودند، بی‌هوش بودند.

به اتاق دیگر رفتیم. در آن‌جا هشت دانش‌جو، همه پسران میان ۲۱ تا ۲۴ ساله بستر بودند. تنها یکی از آنان به هوش بود. وقتی نزدیک شدیم، گفت: «در شکمم مرمی خورده. مه خوب می‌شوم. استادها و هم‌صنفی‌های ما چطور استن؟»

در آن لحظه، تنها برای آرام ساختن او گفتم: «همه خوب استند. ما برای سلامتی خودت دعا می‌کنیم.»

در همین اتاق، استاد فؤاد ابراهیمی نیز بستر بود؛ تنها استاد دانشکده‌ی اداره و پالیسی که در این حمله زخم برداشته بود. او در ترکیه ماستری (کارشناسی ارشد) گرفته و تازه به ‌کابل برگشته بود تا در دانشگاه استاد شود. هنوز چند ماه از تقررش نمی‌گذشت و حالا در کنار شاگردانش، در میان مرگ و زندگی دست و پنجه‌ نرم می‌کرد.

ابراهیمی بی‌هوش بود. صدای نفس کشیدنش چنان بلند بود که در تمام اتاق می‌پیچید. در آن لحظه فکر می‌کردم شاید او را از دست بدهیم.

ابراهیمی، نخستین قربانی این حادثه بود. یک گلوله در طرف چپِ گردن، گلوله‌ی دیگر در پشت و پارچه‌‌ای از بمِ دستی در لبِ بالایش اصابت کرده بود.

استاد ابراهیمی پسان‌ها برایم نقل کرد که مهاجمان پس از آن‌که یک بم دستی را در دهلیز منفجر کردند، متوجه شدند که در آخر دهلیز منزل اول، یکی از صنف‌ها پُر از دانش‌جو است. ابراهیمی تصور می‌کرد که حمله در برابر دروازه‌ی شمالی دانشگاه اتفاق افتاده و همان زمان به دانش‌جویان می‌گوید که روی زمین بنشینند و از شیشه‌ها دور باشند. در همین اثنا، دو تا از دختر‌ها می‌آیند و خود را در زیر میزِ استاد پنهان می‌کنند.

ابراهیمی وقتی می‌خواهد خودش هم روی زمین بنشیند، متوجه فرد مسلحی که در پشت دروازه‌ی شیشه‌ای در دهلیز ایستاده، می‌شود. صدای شلیک بلند می‌شود و ابراهیمی به‌زمین می‌افتد. دو دختر که در زیر میز پناه گرفته بودند نیز از اولین قربانیانی بودند که جان باختند.

ابراهیمی درباره‌ی آن لحظه‌ها گفت که پس از اولین دَور گلوله‌باری، مهاجمان به‌منزل دوم رفتند. کفِ صنف با خون ۱۴ کشته و بیش از ۱۵ زخمی، به حوضِ خون بدَل شده بود. ابراهیمی با همان گلوله‌ی اول که به‌طرف چپ گردنش می‌خورَد، بی‌هوش شده و بر زمین می‌افتد.

وقتی چندین ماه بعد ابراهیمی را در هندوستان دیدم، گفت: «پس از شاید نیم ساعت بی‌هوشی، سردی خون در کف صنف مرا دوباره به‌هوش ‌آورد و خود را کشان کشان به‌پهلوی دیوار ‌رساندم.»

او به‌من گفت که در آن حالت، صدای ناله‌ها و کلمه خواندن دانش‌جویان هنوز بلند بوده‌است؛ اما در آن لحظه مهاجمان بر می‌گردند و چند بم دستی به‌داخل صنف پرتاب می‌کنند و پس از آن خاموشی مطلق حاکم می‌شود.

هنوز در اتاق عاجل بودیم که صدای انفجار شدید، ساختمان شفاخانه‌ی علی‌آباد را لرزاند. داکترها آمدند و از ما خواستند که از شیشه‌ها دور باشیم. تا ما جنبیدیم، صدای مهیب دیگری بازهم این ساختمان را تکان داد. به‌دهلیز برگشتیم.

در همین لحظه‌، روی یک تخت نصرت‌الله را در حالی که بی‌هوش بود، از اتاق عملیات بیرون کردند و از پیشِ چشمِ ما به‌سوی اتاق مراقبت‌های عاجل بردند. چشمم به‌سرپرست تیم جراحی علی‌آباد که تازه از اتاق عملیات بیرون شده بود، افتاد. از او در مورد وضعیت زخمی‌ها پرسیدم؟ گفت: «برای همه‌‌ای شان دعا می‌کنم؛ اما وضعیت یکی از محصلین بسیار وخیم است».

پرسیدم: «کی؟»

گفت: «نصرت‌الله. هم در صدرش مرمی خورده و هم در بطنش».

البته بیش‌تر دانش‌جویان از ناحیه‌ی سر، سینه و شکم زخمی شده بودند. بعدها وقتی نصرت را دیدم به من گفت که یک گلوله به دستش نیز خورده بود.

راهد (نخست از راست به چپ)، یکی از قربانیان حمله دانشگاه کابل.

در دهلیز شفاخانه بودیم که استاد امان نیازی گفت: «چند نفر از دانش‌جویان هنوز در داخل دانشگاه گیر مانده‌اند.»

قسیم، یکی از این دانش‌جویان بود. نیازی به او زنگ زد. او گفت که در میان تعمیر و دروازه‌ی شمالی، در یک‌جایی پنهان شده‌است.

قسیم گریه می‌کرد که احمد علی خون‌ریزی دارد و نمی‌تواند به او کمک کند؛ چون هربار که می‌خواهد خود را به علی نزدیک کند، گلوله می‌آید.

وقتی چند دقیقه بعد دوباره به قسیم زنگ زدیم، متوجه شدیم که علی از اثر خون‌ریزی جان داده‌است.

احمد علی، از نخستین دانش‌جویانی بود که پس از حمله بر صنف فرار کرده بود؛ ولی سپس متوجه شده بود که دختر خاله‌اش که هم‌صنفی‌اش نیز بود، در منزل دوم گیرمانده‌است. او بر می‌گردد. دختر خاله‌اش و یکی دیگر از هم‌صنفی‌هایش به‌نام رقیه را کمک می‌کند تا از منزل دوم، به‌روی چمن خیز بزنند. دختر خاله‌ی‌ علی نجات می‌یابد؛ اما علی و رقیه در حالی‌که خود را در کنار دیوار پنهان کرده بودند، گلوله می‌خورند و جان می‌دهند.

در صحن شفاخانه، متوجه یکی از دانش‌جویان شدم که در گوشه‌ا‌ی تنها نشسته بود و گریه می‌کرد. به او نزدیک شدم. گفت: «یک برادرم را کشتند و برادر دیگرم زیر عملیات است».

پرسیدم: «برادرت کی بود؟»

گفت: «راهد».

پرسیدم: «برادر دیگرت کیست؟»

گفت: «نصرت».

و دوباره به‌ گریه افتاد.

نزدیک ساعت پنج‌ونیم عصر کسی از امنیت ملی تماس گرفت و گفت که عملیات تمام شده و دانش‌جویانی که پنهان بودند، همه نجات یافته‌اند. ما به سرعت خود را به دروازه‌ی شفاخانه و جاده‌ا‌ی که دانشگاه را از علی‌‌آباد جدا می‌کرد، رساندیم تا دانش‌جویانی که نجات یافته بودند را، ببینیم.

از دیدن دانش‌جویان نجات‌یافته در آن شام، حالتی به‌من دست داد که نمی‌توانم شرحش را دهم؛ چیزی میان روشنی و تاریکی و حسی شبیه یک‌خوشیِ آمیخته با اندوهِ بی‌پایان.

هرچند این جنایت هول‌ناک، نخستین و یا آخرین حمله‌ی دهشت‌افگنانه در افغانستان نبود؛ اما به نظر می‌رسد، طراحان این حمله، نسلِ نو افغانستان و ارزش‌ها و آرزوهای این نسل را هدف قرار داده بودند. از آن روز به‌‌بعد، دانشگاه کابل، هرگز به‌حالت پیشینش بر نگشت. احساس می‌شد همه‌جا بوی خون می‌دهد و دیوارها و دهلیزها، روایتِ دردناکِ مرگِ دانش‌گاه‌یان را در ذهن تداعی می‌کند.

تاثیر آن حادثه فراتر از دیوارهای دانشگاه کابل رفت. نسل جوان و تحصیل یافته بیش‌تر از پیش خود و آرزوهای خود را در معرض یک تهدید کشنده یافت. پس از آن روز، ترس و وهم همه جا را فراگرفت.